دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت شصت و چهار»
درسته هنوز شرط پارت قبل نرسیده ولی بخاطر کسانی که رمان رو میخونن و حمایت میکنن.
------------------------------------------------------------
آنا که الان پنج سالش بود با کنجکاوی روبهرو اتاق اما ایستاده بود ، مرینت و ادرین تصمیم گرفته بودند اون اتاق تو خونه وجود داشته باشه تا خاطرات اما هم همراهشون باشه .
مرینت آروم سمت آنا رفت و دستش رو گرفتم و بهش گفت : اینجا یه اتاق مخفیه که درش قفله و ما هنوز نتونستیم کلیدش رو پیدا کنیم .
آنا که هنوز قانع نشده بود بغل مامانش رفت تا بره بخوابه.
مرینت آروم اما رو روی تختش گذاشت و بهش گفت : خب دیگه وقت خوابه .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۱۱ سال بعد :
الان دیگه آنا ۱۶ سال و تام هم ۱۳ سالش بود ، تام که دبیرستان بود و آنا هم چند سال جهشی خونده بود و الان رفته بود دانشگاه .
آنا توی دانشگاه خیلی با کسی آشنا نبود و کسی هم هم سن و سال خودش نبود که بخواد باهاش دوست بشه ، البته کسی هم خیلی خوشش نمیومد که با انا وقت بگذرونن فکر میکردن آنا بچه خرخون و تخسی باشه .
آنا مثل همیشه توی محوطه خلوت دانشگاه روی یکی از نیمکت های چوبی نشسته بود و داشت و موزیک گوش میداد ، اون با گوش دادن آهنگ سعی میکرد از محیط دانشگاه دور باشه .
اما توی دنیای خوش بود که با صدای یه دختر تقریباً ۲۲ ساله که حدود ۱۷۰ قدش بود و موهای کوتاه طلایی و چشمانی آبی که به رنگ دریا بود از افکارش بیرون میاد .
دختر دوباره سوالش از انا میپرسه : می تونم اینجا بشینم ؟
آنا هندزفریش رو از ت گوشش در میاره و و اروم با لحنی سرد میگه : بله .
دختر لبخندی به آنا ویزنه و بغلش میشینه ، سکوت اون دور و اطراف رو فرا گرفته بود و فقط صدای زمزمه آرام پرنده ها به گوش میرسید .
دختر با لب باز کردنش سکوت محیط را میشکند و میگوید : چرا اینجا تنها نشستی ؟
آنا دستی به موهای طلاییش که همرنگ موهای دختر بود میکشه و میگه : اینجا برام احساس بهتری داره ، توی اون محیط شلوغ که کسی بهت اهمیت نده بهترین گزینه همین جاست .
دختر در حالی که داشت ساندویچ مرغش رو میخورد و تقریبا دهنش پر بود میگه : موافقم منم همیشه از سکوت این محیط لذت میبرم ، ولی صبر کن تو همون دختر هستی که دوسال زودتر اومده دانشگاه ؟
آنا تأیید میکنه و بعدش با کلافگی میگه : نکنه میخوای مسخرم کنی یا بهم بگی خرخون تخس هان؟
دختر اروم لقمش رو قورت میده و دوباره میگه : نه......نه من فقط از بچه های دانشگاه یه چنین چیز هایی شنیده بودم ، فقط دوست داشتم ازت بپرسم چرا دوسال زودتر اومدی ؟ همین .
آنا نفس عمیقی میکشه و میگه : خب فکر میکردم می تونم توی وقتم صرفهجویی بشه مادرم همیشه بگم میگه با ارزش ترین دارایی آدم زمانه چون وقتی حواست بهش نباشه میگذره و تو دیگه نمی تونی برش گردونی ، الآنم حتی از این تصمیمی که رفتم پشیمون نیستم ... چون برام مهم نیست بقیه چی میگن مهم اینه که خودم چی میخوام .
دختر لبخندی میکنه و آروم برای انا دست میزنه و میگه : واقعا سخنرانی خوبی بود ولی می تونم بپرسم اسمت چیه ؟
آنا خودش رو معرفی میکنه که دختر میگه : منم اما هستم ، اما اسمارت ، خوشحال شدم که باهات آشنا شدم .
بعد چند لحظه کوتاه دختر با عجله بلند میشه روبه آنا و میگه : ممن چند دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه ،،، فعلا .
آنا هم با لبخند بدرقه اش میکنه .
.
.
.
بعد از چند وقت اما و آنا بیشتر باهم وقت میگذرونن و دوست های خوبی برای هم میشن .
یک روز که توی همون محوطه خلوت دانشگاه نشسته بودن....
اینم از این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه .
خب خب داریم به جاهای حساس ماجرا نزدیک میشیم و اتفاقات جالبی قراره بیافته ولی باید شرط برسه که شرط پارت بعد ۳۰ کامنت(بدون کامنت های خودم) و ۳۰ لایک .
اگر واقعا از این رمان خوشتون میاد پس لطفاً ۵ تا کامنتتون رو بدید.