رمان خیانت پارت ۸

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/09 20:38 · خواندن 8 دقیقه

هیییی، از صبح دارم تلاش میکنم پارت هشت رو بزارم ولی میزنه خطای نامشخص.... 

مرینت پاهایش را در آغوش گرفته بود و در گوشه ی از تختش نشسته بود، بی احساس بودن او مشخص بود و گویی هیچ حسی به دیگران نداشت، هیچ لذتی از زندگی نمیبرد. جملات آدرین دائما در ذهن او تداعی میشد. الیزابت برای بار هفتم مشتی قوی به در میزند _«مرینت، لطفا این در رو باز کن یا حداقل بگو چی شده» مرینت مثل جسمی بی جان در گوشه ی تختش افتاده بود. قلب الیزابت مانند بمب ساعتی ای شده بود، او نمیدانست چه اتفاقی افتاده است و فقط نگران دخترش بود که بلایی به سر خود نیاورد. الیزابت سرش را روی در میگذارد و اشکانی از چشمانش سرازیر میشود. _«مرینت، خواهش میکنم بگو چی شده !» سر الیزابت مانند صابونی لیز میخورد، او روی سرامیک های سرد مینشیند و چشمانش را میبندد و شروع به اشک ریختن میکند

صدای چرخش کلید چشمان خیس الیزابت را باز میکند، در به آرامی باز میشود و چهره ی بی احساس مرینت ابا باز شدن در نمایان میشود. الیزابت به سرعت از روی زمین بلند میشود و صورت سفید رنگ و گلگون او را نوازش میدهد، چشمان مرینت به پایین دوخته شده و زیر چشمانش تیرگی شدیدی موج میزد. الیزابت مرینت را در نمیزاد میگیرد و او را به تن خود فشار میدهد و بعد موهای ابریشمی و بلوبری رنگ او را نوازش میدهد . _«مرینت میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟ » مرینت جسم خود را از آغوش مادرش بیرون میکشد و لبخندی مصنوعی روی لب هایش مینشاند. «چیزی نشده مامان، فقط... فقط از محل کارم اخراج شدم» الیزابت دستان مرینت را با دستانش میگیرد، سردی کالبد مرینت الیزابت را آزار میداد. _«اما..... اما چرا؟» مرینت کمی فکر میکند و چشمانش را از روی زمین برداشت و به چشمان اطلسی الیزابت زل زد. او دائما از درون با خودش در حال کلا نجار رفتن بود که قصه ای سرهم کند و تحویل مادرش دهد. «چون.....چون.....کارم....کارم رو درست انجام ندادم» با گفتن این حرف قطرات اشک مانند قطرات باران از چشمان مرینت سرازیر شد و روی سرامیک های سرد کف اتاق ریخت. الیزابت دستش را به سمت صورت دخترش می برد و چهره ی مرمر گون او را با انگشتانش نوازش میدهد . گرمی دستان الیزابت شادابی درون مرینت به وجود میاورد

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

آدرین دستش را محکم روی میز چوبی میکوبد. «دوباره میپرسم، برای چی این کار رو کردی!!!! » ضربه ی آدرین به قدری بلند بود که گلدان سفالی روی میز روی کاشی های خانه می افتد و تکه تکه میشود، قطعات شکسته گلدان روی کاشی های مرمری خانه ی کاگامی شروع به رقصیدن میکنند و صدایی گوش خراش از خود تولید میکنند. _«گفتم که، من نکردم» لحن حرف زدن کاگامی به قدری با لطافت و بغض بود که آدرین دستش را روی پیشونی اش میگذارد و بعد آن را میمالد. «پس کی، پس کی اینکار رو کرده» کاگامی با چشمان سورمه ای رنگش که مانند برکه ای غرق در آب بود به چشمان خشمگین آدرین نگاه میکند _«من.......من نمیدونم کی کرده، چرا فکر میکنی من.... من چنین کاری کرده باشم» اشک های کاگامی از چشمانش سرازیر میشود و هق هق کردن گریه هایش در کل خانه ی او میپیچد. «کاگامی، حداقل اگه دروغ میگی، یه دروغ بگو که قانع ام کنه. میدونی چرت فکر میکنم تو این کار رو کردی؟ چون اون دختر بهت گفته بود که بی اجازه نباید پول از حساب شرکت برداری، چون تو از اون بدت میومد، چون اونشب فقط من و تو توی اون شرکت لعنتی بودیمممممممم» کاگامی از شدت صدای بلند آدرین چشمانش را روی هم فشار میدهد. «کاگامی، من دوست داشتم، ولی با این کارهایی که کردی و باعث شدی که من دستم رو روی دختر بیگناه بلند کنم و بهش تهمت بزنم، و آبروی من رو جلوی همه ی کارکنانم بردی، دیگه دارم به عاشق بودنت شک میکنم» آتش نفرت و کینه ی کاگامی از مرینت اوج میگیرد و قلب تپنده ی کاگامی آن قدری محکم و تند می تپید که انگار قرار است از قفسه ی سینه اش بیرون بزند و مانند مشتی روی صورت آدرین بنشیند

_«آدرین، آدرین تو حق نداری به خاطر، به خاطر یه دختر عوضی و ولگرد با من اینجوری حرف بزنی، تو حق نداری فهمیدی! » کاگامی از روی مبل زرشکی رنگ راحتی بلند میشود و با خشم مشتی محکم به وسط سینه ی آدرین میکوبد و با عنبیه چشمان سورمه ای رنگش که غرق در قرمزی چشمانش بود قامت آدرین را دنبال میکند و به چشمان خشمگین آدرین زل میزند. 

آدرین با دستانش یقه ی قرمز رنگ لباس کاگامی را در دست میگیرد و اورا با قدرت بالا میکشد و مانند اژدهایی نفسی از جنس آتش بیرون میدهد. «اون دهن نجست رو ببند، میدونی چیه؟ اون دختره ی عوضی و ولگرد وقتی من به دروغ بهش گفتم دزد، جلوی همه آب روش رو بردم هیچی نگفت و سرش پایین انداخت و رفت در حالی که تو مقصری و قبول هم نمیکنی که تو این کار رو کردی و تو روی من داری با گستاخی تمام حرف مفت میزنی» آدرین بعد از تمام شدن حرفش کاگامی را به سرعت روی مبل پرت کرد و به حرف هایش ادامه داد «با این کارت همه چی رو تموم کردی، همه چی رو، هیچکدوم از اون طلا ها و لباس و آت و آشغالهایی که گرفتم و نمیخوام و فقط ازت میخوام جلوی چشمام نبینمت که اگه ببینمت زنده نمیزارم»

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

بوی عطر گل های رز، آفتابگردان، اسطوخودوس، لیلیوم و ارکیده کاتالیا به مشام آدرین میرسید و عطر آنها مشام آدرین را قلقلک میداد و در مجرای تنفسی او میرقصیدند.. آدرین مشغول قدم زدن در گل فروشی آقای رومئو بود و دستی روی گلبرگ های گل ها میکشید. لطافت گل ها اورا آرام میکرد، آدرین نگاهی به انتهای گل فروشی کرد و کل مسیر پر از گل های متفاوت بود.

آدرین از میان گل های رز رنگارنگ، پنج شاخه رز سفید برداشت و مقابل بینی اش گرفت، بو کردن گل ها از بچگی برای او مانند مدیتیشن بود و احساسات نا آرام او را آرام میکرد. آدرین به سمت گل های لیلیوم رفت و سه شاخه لیلیوم صورتی رنگ برداشت و بعد کمی جلوتر رفت و چندین شاخه گل اسطوخودوس برداشت و میان باقی گلها گذاشت.

آدرین گلها را روی میز گذاشت و خطاب به پیرمردی مو جوگندمی نجوا کرد «آقای رومئو، این گل ها رو برام به شکل یه دست گل کنید به همراه تزیئنات» آقای رومئو مشغول تزئین کردن دسته گل شد _«آقای آگرست همیشه گل های رز قرمز میگرفتید و ترکیب عاشقانه ای داشتید با گل ها ولی گل هایی که امروز انتخاب کردید بیشتر به معنای شرمندگی و عذرخواهی است » آدرین نگاهی به ربان های رنگارنگ آقای رومئو میکند که با وزیدن باد کولر میرقصیدند میکند. «درسته، من با دختری بیگناه و مظلوم رفتاری داشتم که برازنده ی اون نبود، و برای عذرخواهی این دسته گل رو میخوام بهش هدیه بدم، به نظرتون کافیه یا چیز ــــ» آقای رومئو مانع ادامه حرف آدرین شد _«اون قطعا دختری بوده که مهرش در دل شما نشسته که میخواید دسته گلی گران قیمت بهش هدیه بدید و اگه شما اونو انتخاب کردید، قطعا اون دختر خوش قلبیه و حتی با بی ارزش ترین هدیه از طرف شما خوشحال میشه» آدرین با شنیدن حرف های آقای رومئو حسی درون روشن میشود، حسی عجیب، حسی که تابحال درون او به این قدرت رخ نداده بود و چهره ی مظلومانه ی مرینت در مقابل چشمانش ظاهر شد. «نه، نه اونطوری که شما فکر میکنید نیست » آقای رومئو کمی سرش را بالا می آورد و نگاهی به چشمان مست آدرین میکند. _«جدی؟ ولی چشماتون چیز دیگه ای میگه» آدرین با شنیدن حرف های آقای رومئو به افکاری دور از ذهن خود فرو رفت، افکاری که حتی فکر کردن به آنها نیز سخت و دیوار بود برای او، "من و مرینت در کنار هم"

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت با تمرکز مشغول اینور و اونور کشیدن قلم مداد روی کاغذ های طراحی بود و در فکر این بود که چه لباسی را دوباره روی کاغذ خلق کند، او ابتدا تن و بند دختری را کشید و بعد لباسی توری توری و پف کرده کشید که جلوی آن تا زانو باز بود و بعد دنباله ی بلند در پشت لباس خلق کرد. مرینت پاک کن سفید رنگی برداشت و کمی از پف لباس را کم کرد و مداد رنگی های صورتی و بنفش را برداشت و مشغول رنگ کردن پارچه های لباس شد.

مرینت با صدای الیزابت از افکار طراحی و رنگ های لباس خارج شد. _«مرینت، عزیزم یه آقایی اومده باهات کار داره» مرینت وسایل روی میزش را سر جای خودش قرار داد و موهای آشفته اش را مرتب میکند و به سمت در میرود تا آن را باز کند و آن مرد ناشناس را ببیند. که تقی به در میخورد، مرینت به سرعت در را باز میکند تا از مادرش مشخصات مرد را بپرسد. «مامان میشه __»

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

اینم از این پارت و ممنون از اینکه بیشتر از شرط ها لایک میکنید 

۱۵ لایک تا پارت بعد....