💙ceasefire✌
کسایی که مثل من کامنتای رمان مورد علاقهشون رو میخونن میدونن که به صدف گفتم پارت ۱۴ پارت آخره!🙄
به نیایش هم گفته بودم که پارت رو نوشتم و تمومه و اینا😁
(دلخور نشو باهات شوخی کردم💙)
ولی کی گفته من شوخی نمیکنم و مزه نمیریزم؟؟🤔
و همچنین گفته بودم که پایان رمان غمگینه!😑
منی که به همه نویسنده ها التماس میکنم پایان خوش باشه😝
اینا به کنار،😶
کی باور میکنه که من آدرین رو از داستان حذف کنم؟؟😜
واقعاً بنظرتون من دلم میاد؟؟😂
کی اینو باور میکنه؟؟🤔 به من میخوره؟؟😎
بیا ادامه حالا حالا ها کار داریم😏😍👇
P: 14
☆از زبون آلیا☆
نفهمیدیم چجوری نینو رو آروم کنیم...
آخر بهش آرام بخش زدن تا یکم آروم بگیره ولی نه! مگه دیت بردار بود؟!
البته اونم حق داره...
معلومه خیلی وابسته شده بود به آدرین...
آه مرینت هم خیلی ساکته باید به اونم...
یه لحظه! مرینت کو؟!
آلیا: دادستان
دادستان: بله؟؟
آلیا: مرینت کجاست؟؟
دادستان: مگه نینو گذاشت بفهمم اون دختر حالش چطوره؟؟
آلیا: من میرم دنبالش شما حواست به نینو باشه
دادستان: باشه خبر بده بهم.
کل بیمارستان رو زیر رو کردم ولی نبود!
گفتم شاید توی حیاط باشه. رفتم سمت در که دیدن روی تخت دارن میارنش داخل!
ای وای! غش کرده!...
☆تز زبون جیکوب☆
اوضاع اصلاً خوب نیست. ای کاش اینجوری نمیشد...
آدرین شاید خلافکار بزرگی بود ولی طی این چند روز خیلی عوض شد!
سابقه درخشانی برای خودش رقم زد!
ای کاش این بلا سرش نمیومد...
یه لحظه دیدم نینو همین جوری سرش رو انداخته پایین داره میره!
دادستان: کجا داری میری پسر؟؟
نینو: من باید انتقام بگیرم. نمیزارم...
دادستان: مسخره نشو جلوی یه پلیس ایستادی
نینو: لازم باشه دستگیرم کنید ولی الان مانع من نشید.
و برگشت و رفت!
دوستشم مثل خودش کله خره!
دادستان: صبر کن! چی؟؟ وایستا ببینم...
و به زور آروم و منصرفش کردم...
هوف! به خیر گذشت!
ولی خب نباید چشم ازش بردارم.
این آلیا کجا موند...؟!
☆از زبون مرینت☆
چشمام رو باز کردم و رو تخت بیمارستان بودم!
تو دستم یه سرم بود و...
سرم همچنان داره گیج میره و صدا...
آه!
دست خودم نبود. اینکه اسم آدرین رو زمزمه میکردم اصلاً دست خودم نبود.
اگه یه بار دیگه فرصت داشتم، فقط یه بار؛ هرگز دیگه باهاش بد رفتاری نمیکردم. دلش رو نمیشکوندم. توهین نمیکردم.
اون آدم تو این زندگی خیلی زجر کشیده بود و منم آتیش بیار معرکه شده بودم!...
داشتم همینجوری خود خوری میکردم که صدای آرومی به گوشم رسید که میگفت: پیس! هی!
چقد آشناست برام...!
سرم رو برگردوندم و با چیزی که دیدم جیغ بنفشی کشیدم!
ا... او... باورم نمیشه اون... آه نمیتونم نفس بکشم چون... اون آدرین بود!
ناخداگاه سرم رو چرخوندم و داد زدم:
مرینت: یا خدااااااا
آدرین: یه لحظه آروم باش توضیح میدم
مرینت: حالا هم منو با توهم زدن امتحان میکنی؟؟ گناه من چیه؟؟
دستم رو گرفت و گفت:
آدرین: نگران نباش. میدونم شوک بزرگی بهت وارد شد ولی این واقعیه
مرینت: چ... چی داری میگی؟؟ تو مرده بودی! چجوری به هوش اومدی؟؟ اصلاً چرا... چیز یعنی چ... چجوری زنده موندی؟؟
آدرین: فکر کردی میتونی به این راحتیا از شرم خلاص شی؟؟
مرینت: د... دروغ چرا بله...
آدرین: دختر من موقعی که مادرم منو باردار بود قصد داشت منو سقط کنه و اینکارم کرد، ولی نمردم! موقع زایمانش بند ناف پیچیده بود دور گردنم ولی من نمردم! ۲ سالگی از بالکن طبقه اول پرت شدم پایین دستم شکست! ۴ سالگی داشتن منو از بالا پشت بوم پرت میکردن پایین جون سالم به در بردم! ۵ سالم بود که آواره شدم. حدود ۱۵ بار دزدیده شدم ولی سالم موندم! ۱۱ سالم بود که با تریلی تصادف کردم ولی ۳ ماه موندم تو کما و در اومدم! تو سربازی چند متر دور تر از من بمب زدن فقط چند ماه دچار فلج موقت شدم! وارد باند مافیایی شدم چیزیم نشد! حالا با این دوتا چیز کوچیک بزارم برم؟؟
مرینت: پسر تو خیلی جون سختی!
آدرین: اگه نبودم که بهم نمیگفتن هفت خط!
مرینت: ولی من نفهمیدم... چرا پنج سالگی آواره شدی؟؟
آدرین: همه جیز رو از اول تعریف میکنم برات. دیر یا زود قرار بود بفهمی. بنظرم الان بهترین وقته
مرینت: چیزه خسته میشی بیخیال
آدرین: خیلی وقته هوشیارم مشکلی نیست
مرینت: مگه چند ساعت از عمل گذشته؟؟
آدرین نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
آدرین: دقیقاً نیم ساعت! ۵ دقیقه طول کشید که به زندگی برگردم و ۱۰ دقیقه طول کشید به هوش بیام
مرینت: پسر تو عجله داری؟؟
آدرین: خیلی
مرینت: باشه. پس... میشنوم
آدرین: پدرم از اولم منو نمیخواست. بخاطر همین مادرم رو مجبور کرده بود که بچهش رو بندازه ولی خب من پافشاری کردم😅
خندهای کردم و گفتم:
مرینت: عجب!
آدرین: میدونی...
پنج سالم بود که ولمون کرد و رفت. دقیقاً یه روز قبل تولدم.
آخی... پس زندگی خیلی سختی داشته. ای کاش قضاوتش نمیکردم...
مرینت: خب... چرا؟؟
آدرین: اون از مامانم سوءاستفاده کرد و هیچوقت اونو نمیخواست. مادرم هم متاسفانه خیلی بهش وابسته بود و...
مرینت: داغون شد
آدرین: نه تنها خودش بلکه منم داغون کرد! خیلی غصه میخوردم ولی همیشه میریختم تو دلم که اون ناراحت نشه. ولی روز تولدم خیلی عالی کار منو جبران کرد...
مرینت: برات کادو خرید؟؟
آدرین: نه. خودکشی کرد!
مرینت: (غمگین) چی؟! ولی... چرا؟؟
آدرین: گفتم که. زیادی وابسته اون بود. وقتی که داشتم میرفتم سمت اتاقش که حالش رو بپرسم، دیدم که خودش رو دار زده و، و خب به همسایه ها خبر دادم. اونا هم به پلیس زنگ زدن و میخواستن منو بفرستن یتیم خونه
مرینت: پس چرا گفتی آواره شدی؟؟
آدرین: من خیلی کوچیک بودم. میترسیدم. از اینکه برم یه جای غریبه خیلی میترسیدم. پس فرار کردم تا کسی نتونه پیدا کنه. سالها تو خیابونها با بدبختی زندگی کردم و از هر ۷ روز هفته فقط دو شب میتونستم شام بخورم...
هوف. دوران واقعاً سختی بود. ۱۵ سالم که شد رفتم سربازی
مرینت: مگه نباید ۱۶ سالگی میرفتی؟؟
آدرین: خودم خواستم زودتر برم. و اونجا هم با یاور آشنا شدم
مرینت: اون کیه؟؟
آدرین: برادر واقعی نینو و بهترین دوست من. ولی خب توی جنگ با همون بمبی که باعث چند ماه فلج موقت من شد، فوت کرد
مرینت: اوه. متاسفم. بخاطر اینکه باعث شدم یاد آوری بشه برات...
آدرین: موردی نداره من خودم خواستم. از اینا بگذریم. اون وصیت کرد که از برادرش مراقبت کنم. ازم قول گرفت. نینو فقط ۱۳ سالش بود. خیلی بچه...
مرینت: پدر و مادرشون چی؟؟
آدرین: پدرشون و مادرشون توی جنگ فوت کرده بودن...
مرینت: چرا بعدش وارد باند مافیایی شدی؟؟
آدرین: من یه مدتی برای پلیس ها جاسوسی میکردم ولی بعدش توی یه ماموریت منو تو شرایط سختی ول کردن و مبشه گفت بهم خیانت کردن. بعدش هم که جناب آلر رئیس پلیس مارسی شدن
مرینت: پس خواستی انتقام بگیری...
آدرین: میشه گفت دلیل ٪۶۰ از این کارم این بود که نمیتونستم پول مورد نیاز برای نگهداری از رو نینو تامین کنم
مرینت: آخی...
آدرین: و خب ۱۰ سال گذشت و بعدشم طی یه درگیری یه دختربچه بی گناه جونش رو بخاطر حماقت من از دست داد
مرینت: پس بخاطر همین...
آدرین: بخاطر همین خودم رو به پلیس معرفی کردم
مرینت: پس راسته که میگن آدمای شاد و خندون افسردهن!
آدرین: اینجوری خودمون رو آروم میکنیم
مرینت: اینا به کنار...
آدرین: سرم تو داره تموم میشه
مرینت: برای تو هم
آدرین: پس بزار به پرستار خبر بدم
مرینت: آره بده.
بعد اینکه پرستار اومد و کارا رو انجام داد و رفت، آدرین معذب به من گفت:
آدرین: چیزه... میشه روت رو اون ور کنی لباسام رو عوض کنم؟؟
مرینت: آره. میخوای برم بیرون؟؟
آدرین: نه لازم نیست
مرینت: هر جور راحتی...
و بعد اینکه لباسش رو عوض کرد خواستیم بریم بیرون. اونجا دادستان، نینو و آلیا نشسته بودن و منتظر ما بودن ولی آدرین با دیدن کسی با سرعت من رو به داخل اتاق برگردند!
مرینت: چیکار داری میکنی دیوونه؟!
آدرین: باید یه چیزی رو بهت بگم...
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
دادستان: بچه ها عذر میخوام ولی من باید برم
مرینت: قضیه چیه؟؟
دادستان: دخترم حالش خوب نیست و تب داره
آدرین: خدا بد نده
دادستان: خیلی ممنون...
***********************************************
¤پایان¤