رمان خیانت پارت ۵
خب نمیدونم چی بگم😁 ولی ممنون بابت تک تک حمایت هاتون، و امیدوارم لذت کافی رو با خوندن این پارت برده باشید.
نسیم خنکی به داخل اتاق می وزید و بوی درختان کاج و سرو همراه آن به مشام مرینت میرسید، پرده های حریر صورتی رنگ مانند پروانه ها میرقصیدند و انگار قصد لبخند زدن داشتند. مرینت در گوشه ای از تختش نشسته بود و زانو هایش را در آغوش گرفته بود. او با دشمن خود روبه رو شده بود، «تنهایی» ترسی که مرینت از کودکی آن را داشت؛ ترسی که کابوس همیشگی او بود، از دست دادن کسانی که مرینت عاشق آنها است. تاریکی اتاق چشمان اطلسی مرینت را در آغوش گرفته بود و به چشمان او اجازه ی دیدن هیچ چیز را نمیداد.
مرینت از بَدو تولد از تنهایی میترسید هر لحظه از آن فرار میکرد، اما اینبار تنهایی در گوشه ای گیرش آورده بود. اما او هیچ کاری از دستش بر نمی آمد، وقتی پدرش حرفی میزد غیر ممکن بود که آن را تغییر دهد، او باید چندین ماه تنهای تنها، در خانه ای بزرگ زندگی میکرد.
ماه از پشت ابرهای تیره و تار بیرون آمد، و مانند چراغی به اتاق میتابید. آری امشب ماه کامل بود و با تاریکی های اتاق مبارزه میکرد، مرینت با دیدن نور ماه چشمانش را به آسمان می دوزد، انگار ماه با او سخن میگفت و داشت او را دلداری میداد و امیدوارش میکرد به آینده ای زیبا.
مرینت به آرامی به سمت پنجره اتاق قدم میگذاشت، سردی سرامیک های اتاق آتیش درونی اش را آرام میکرد، مرینت پرده های حریری در دست گرفت و لطافت آنها را احساس کرد. گویی انگار امشب همه چیز و همه کس او را دلداری میدادند و شهادت میدادند از آینده ای روشن، مرینت نگاهی به ماه کامل میکند، ستاره های آسمان مشغول راز و نیاز کردن با ماه بودند.
مرینت چشمانش را به آرامی میبندد تا با نسیمی که از شمال پاریس می وزید همراه شود، نسیم همراه خود عطر هایی از سرتاسر پاریس آورده بود، بوی قهوه ی تلخ بوی تند نعنا، بوی شیرین بلوط های جنگلی و بوی شیرین شکلات.
نسیم آرام آرام تند می شد و موهای مرینت را به رقص می آورد، لباس سفید حریر بلندی که مرینت به تن داشت به سرتاسر اتاق هجوم میبرد. دیگر خبری از ترس و تنهایی نبود و انگار کائنات بشارت می داد که او در این دنیا تنها نبود. مرینت به آرامی چشمان خود را باز میکند و نگاهی به ماه تابان میکند، لبخندی از اعماق قلبش به ماه میزند و انگار با این کارش از او سپاسگزاری میکرد. مرینت قدم هایش را به سمت تخت میگذاشت و دیگر خبری از تاریکی اتاق و ترس و استرس درونش نبود. مرینت به آرامی روی تخت دراز میکشد، نفسی گرم بیرون میدهد و به آرامی چشمانش را روی هم میگذارد.
_________________________________________________
مرینت ریلکس و بی خیال و سر خوش وارد شرکت میشد تمامی کارکنان جذب تماشای مرینت بودند، هیچ یک از کارکنان انتظار نداشتند که مرینت دوباره بعد از آن حادثه به محل کارش برگردد، مرینت طوری قدم برداشت که انگار رقصی در کمرش است.
مرینت به سمت اتاق آدرین می رود تا گزارش کارهای دیروزش را به او بدهد، زیرا با اتفاقاتی که دیروز رخ داده بود او اصلا وقت چنین کاری را نداشت. مرینت با لطافت تقی به در میزند و کمی بعد به آرامی در را باز میکند و تا وارد اتاق شود، نگاهی به صندلی مدیر می کند، خبری از آدرین نبود .
_«گزارش تمام کارهای شرکت رو بده و بعد برو»
مرینت نگاهی به برادر آدرین میکند، ظاهری سرد و بی احساس داشت، مرینت آرام به سمت میز رفت و برگه را روی میز گذاشت و بعد از اتاق خارج شد، به سرعت به سمت اتاقش رفت تا کارهای امروز رو انجام بده.
زیاد از زمان ورودش به اتاق نگذشته بود که در باز شد، دختری با موهای طلایی رنگ و لباسی مشکی رنگ وارد اتاق شد.
_«مرینت، یه بلیط با هواپیمای شخی برای آرام آگرست رزو کن»
مرینت کمی مکث می کند و بعد می گوید : «اما برای چی و کجا؟»
_«آقای آگرست برای یه سری کنفرانس های کاری یه سفر چند روزه به نیویورک داره به همراه چند تا از معروف ترین طراحان لباس فرانسه»
«باشه، انجامش میدم»
و بعد دختر موطلایی از اتاق خارج میشود، مرینت مرینت مشغول تایپ کردن روی لپ تاپ میشود.
_________________________________________________
خب اینم از این و امیدوارم خوشتون اومده باشه و بازم ممنونم بابت حمایت هاتون و میدونم خیلی کوتاه بود ولی اگه به شرط ها برسه یه پارت دیگه هم امروز میدم و یه پست دیگه هم امروز یا فردا در مورد رمان خواهیم داشت که پیشنهاد میکنیم بخونید چون بیشتر متوجه فضا و شخصیت های رمان میشید :)
شرط ۱۲ لایک و ۱۵ کامنت :)