واقعی ترین عشق p23
پارت بیست و سوم
... پردهٔ خاکستری در دست باد تکان میخورد طوری که انگار میخواهد برای گابریل _ که سخت خشمگین بود _ دست تکان دهد.
گابریل انگشتان خود را در موهایش فرو برده بود، قدم میزد و زیر لب ناسزا میگفت.
آدرین هم گوشه ای خزیده بود و متحیر به پنجره باز نگاه میکرد.
گابریل از سر عصبانیت و درماندگی فریاد کشید:« خاک بر سر من! من یک عمر درس خوندم و زحمت کشیدم... اما حالا نمیتونم ایراد و نقص برنامه خودم رو تشخیص بدم... چرا آخه این برنامه کوفتی یاغی شده؟...»
در یک لحظه، چشمان گرد شده خود را به سمت آدرین چرخاند و از او پرسید:« مرینت چی بهت گفت؟ ها؟ زودباش بگو!»
آدرین از ترس کمی عقب رفت.
گابریل نعره کشید:« چرا ساکتی؟»
آدرین نمیتوانست چیزی بگوید، هیچ حرفی نمیتوانست از حلق پیچ خورده و ترسیده اش بالا بیاید.
ولی با کمی تلاش توانست زمزمه وار بگوید:« ه... هیچی... فقط حرف... های معمولی...»
گابریل موبایلش را در آورد و کمی از او فاصله گرفت.
حال آدرین بد شده بود، نفسش سخت شده و در دلش احساس آشوب داشت.
حس میکرد دیگر پدرش را نمیشناسد، برای یک لحظه، آن مرد برایش از یک غریبه کمتر بود.
گابریل داشت با یکی از تکنسین ها حرف میزد:« همین الان ردیابیش کن... زودباش!... چی؟ منظورت چیه که ردیابش غیر فعاله؟ چطور تونسته ردیاب خودش رو غیر فعال کنه؟... باید یه کاریش بکنیم وگرنه ممکنه خیلی خطرناک باشه...»
{ تا بعد }