معرفی رمان + PART 1
سلاااااام این پستم با اون پست جیمین فرق دارهههه اومدم معرفی رمان و پارت یکشو بزارممممم برو ادامه 👇🏻
Mutual Love : معرفی
《 کارکتر ها 》
چو دوپن چنگ :
سن : 22
شخصیت : برون گرا ، مهربون ، شجاع ، کمی بد بین ( کم هاااا )
خواهر یا برادر : یه خواهر 21 ساله به اسم مرینت ( تادااا )
دوستان : کانگ جیوون ، یو جی هیوک ، اونهو
عاشق : یو هیون
شغل : کارمند شرکت بازار یابی ( You And K ) در کره
زویی لی :
سن : 20
شخصیت : برون گرا ، مهربون ، با دل و جرعت ، خوش بین
خواهر یا برادر : تک فرزند
دوستان : مرینت دوپن چنگ ، آلیا سزار ......
عاشق : لوکا کفین ( در رابطه )
شغل : کارمند شرکت آگرست
لوکا کوفین :
سن : 22
شخصیت : درون گرا ، مهربون ، سر سخت ، خوش بین
خواهر یا برادر : یه خواهر 22 ساله به اسم جولیکا ( دوقلو )
دوستان : ( زیادن )
عاشق : زویی لی
شغل : خواننده ی معروف
جولیکا کوفین
سن : 22
شخصیت : درون گرا ، مهربون ، کمی خجالتی ، کمی خوش بین
خواهر یا برادر : یه برادر 22 ساله به اسم لوکا
دوستان : ( زیادن )
عاشق : ناتاناعیل ( تو داستان نقشی نداره )
شغل : خواننده ی معروف
کاگامی تسوروگی
سن : 21
شخصیت : درون گرا ، سر سخت ، کمی بد بین ، کمی هم خشن
خواهر یا برادر : تک فرزند
دوستان : ( زیاد )
عاشق : فیلیکس گراهام
شغل : منشی مدیر دوم شرکت آگرست
مرینت دوپن چنگ
سن : 21
شخصیت : برون گرا ، مهربون ، خوش بین
خواهر یا برادر : یه برادر 22 ساله به اسم چو
دوستان : ( زیادن )
عاشق : آدرین آگرست
شغل : منشی مدیر اصلی شرکت آگرست
آدرین آگرست
سن : 24
شخصیت : برون گرا ، مهربون ، کمی بد بین و یه نمه خشنه
دوستان : ( زیادن )
خواهر یا برادر : تک فرزند
عاشق : مرینت دوپن چنگ
شغل : مدیر اصلی شرکت آگرست
فیلیکس گراهام
سن : 24
شخصیت : درون گرا ، مهربون ، سخت گیر ، بد بین
دوستان : ( زیادن )
خواهر یا برادر : تک فرزند
عاشق : کاگامی تسوروگی
شغل : مدیر دوم شرکت آگرست
اینا شخصیت های اصلی هستن 😁 چون دوس نداشتم عکسا متفاوت باشه طرحشون تو یه بازی درست کردم 😅
حالا پارت ۱
💌 Mutual Love 💌
PART 1
مرینت :
گوشی رو نگاه کردم دیدم ساعت 00 : 7 شده .
بلند شدم تخت رو مرتب کردم و بعد رفتم لباسامو عوض کردم .
[ تاپ گردن دار زرد خال خالی ، شلوارلی ، صندل سفید ]
صبحونه خوردم و رفتم سر کار .
رفتم دفتر مدیر .
آدرین : سلام خانم دوپن چنگ .
مرینت : سلام آقای آگرست .
آدرین : لطفاً بشینین .
سر تکون دادم و نشستم .
آدرین : خب ، شما تازه استخدام شدین درسته ؟
مرینت : بله تازه کارم .
آدرین : پس لازمه بهتون بگم شما از امروز دستیار شخصی من هستین و کارتون هم اینه که درباره ی جلسات و ملاقات هایی که دارم بهم گزارش کنید .
مرینت : چشم .
آدرین : خوبه ، اتاقتونم کنار اتاق منه میتونین برین .
رفتم بیرون .
وقتی اومدم داخل اتاق دهنم از تعجب وا موند ! یعنی اتاق کارمندای دیگه هم این شکلی بود ؟ یا فقط اتاق دستیار مدیر این جوری بود ؟
بیخیالش ! نشستم رو صندلی و کارهام رو انجام دادم .
5 ساعت بعد .
آدرین :
اوف خیلی خسته شدم ! ساعت رو نگاه کردم ، نزدیک ناهار بود . تصمیم گرفتم به جای رفتن به سالن استراحت ، برم رستوران .
رفتم دفتر فیلیکس .
آدرین : هی فیلیکس میای بریم رستوران ؟
فیلیکس : شرمنده نمیتونم ، یه سری کار مونده که باید انجام بدم .
آدرین : آه بیخیال بابا ! یکم به خودت استراحت بده ، تو همیشه در حال کار کردنی ! هیچ وقت از شرکت بیرون نمیای .
فیلیکس : ببخشید پسر خاله ، قول میدم فردا بریم الان اصلاً نمیتونم .
آدرین : اوف باشه ! من دیگه میرم بعد ناهار میبینمت فیلیکس .
رفتم بیرون .
اون همیشه در حال کار کردنه ، هیچ وقت به خودش استراحت نمیده ، امید وارم از شدت کار کردن نمیره ! بیخیالش بزار ببینم چی واسه خوردن گیرم میاد .
6 ساعت بعد .
مرینت :
خب دیگه وقتشه برم خونه اُواااااااا ! وای خیلی خسته شدم .
از اتاق اومدم بیرون و از شرکت خارج شدم ، که دیدم داره بارون میباره ...
اوف بیخیال الان خیس آب میشم خدایااااا !
اخه چه وقت بارون باروندن بود . اَه !
داشتم میرفتم بیرون که ...
آدرین : خانم دوپن چنگ !
مرینت : بله ؟
آدرین : داره بارون میباره میخواین برسونمتون ؟
مرینت : چی ؟ نه لازم نیست خونم خیلی دور نیست میتونم برم و از این گذشته ... نمیخواد زحمت بکشین ...
آدرین : چی ؟ زحمت ؟ نه نه مشکلی ندارم ... راستش ... عادت دارم بقیه رو برسونم .
مرینت : اوو ... خب ... من ...
آدرین : اشکالی نداره میتونین ...
مرینت : نه نه نمیتونم بعدشم من کارمند جدیدم نمیتونم با رئیسم انقدر زود ... صمیمی بشم .
آدرین : صمیمی ؟
مرینت : ن ... نه ... نه منظورم این نبود ... آااااا
آدرین : هاهاهاها ( خنده ) باشه باشه گرفتم چی میگی .
مرینت : ببخشید ناراحت نشینا منظور بدی نداشتم ...
آدرین : ولش کن بیا ...
مرینت : ب ... باشه ...
آدرین :
تو راه باهم حرف نمیزدیم .
داشتم جلومو نگاه میکردم که چشمم به مرینت افتاد .
داشت به بیرون نگاه میکرد ... چقدر زیبا بود . دو تا چشم به رنگ آسمون که داشت به بارش بارون نگاه میکرد ... اونقدر زیبا بور که محو زیباییش شدم ...
که یه دفعه چشمش بهم افتاد . دست پاچه رومو برگردوندم و به جلوم نگاه کردم .
مرینت : رسیدیم .
وایستادم ، پیاده شد و
مرینت : ممنونم که من رو رسوندین .
آدرین : قابلتو نداشت .
مرینت : خدانگهدار آقای آگرست .
سر تکون دادم و رفتم ...
مرینت :
اومدم خونه خیلی خسته بودم ، رفتم لباسام رو عوض کردم و غذا درست کردم و نشستم غذا خوردم .
بعدش لم دادم رو کاناپه و تلوزیون تماشا کردم ...
وقتی فیلم تموم شد یکم کتاب خوندم و بعد کار های باقی مونده رو انجام دادم .
ساعت رو نگاه کردم ، 10 بود .
رفتم سمت تخت و خودم پرت کردم روش و از شدت خستگی به خواب رفتم ... 💤💤💤
آدرین :
وقتی رسیدم خونه لباسام رو عوض کردم و به آنا گفتم بگه آشپز غذا رو درست کنه .
آاااااا خیلی خستم ...
غذا خوردم و نشستم رو مبل و کتاب دستم گرفتم ، کتاب مورد علاقم بود ... خیلی دوسش دارم اسمش ( گل رز سرخ من ) بود داستان خیلی احساسی و معمایی داره بیشتر از هزار بار خوندمش 6 تا کتاب داره و من هر 5 تاشو دارم ولی کتاب 6 پیدا نمیشه ...
بیخیال کتاب شدم و رفتم سمت میز کارم و کار های عقب مونده رو انجام دادم و بعد 4 ساعت تونستم تمومشون کنم .
خیلی خوابم میومد ، رفتم سراق تخت و یه دل سیر خوابیدم ... 💤💤💤
اگه خوشتون میاد باید لایکا رو به 15 و کامنتا رو به 20 برسونین 🤗