عشق طوفانی پارت 6

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1403/04/04 16:16 · خواندن 4 دقیقه

سلام به همگییی من یه مدت ها اومدم اونم با یه پارت هیجانی و قراره این رمان رو ادامه بدم خب برین برای ادامه...

ادامه ی پارت قبلی...

اما نه در باز شد نه کسی اومد...

دستی دور کمرم نشست، دیگه هیچی واسم مهم نیس، ابروم و دخترانگیم در خطر محض قرار داشت .

انگار که سیلی بی‌بخار من براش سنگین اومده باشه، با خشم و غضب کشوندتم سمت تخت جیغ کشیدم و کمک خواستم برای اینکه نتونه رو تخت ببرتم خودم رو روی زمین انداختم .

با اینکارم عصبانی تر شد و مچ جفت دستام رو گرفت تقلا کردم التماس کردم ولی ول نکرد !

انقدر طناب رو پیچوند که نتونستم انگشت‌هام رو حس کنم .

با رشته‌ی نازک طناب دست های لرزونم رو بهم چسبوند ...یک‌دور، دو دور، سه‌دور...

آدرین:تو آدم نمیشی حتما باید مثل یه حیوون باهات رفتار شه.

ولی باز من گریه کردم برام مهم نبود داد بزنه بزار انقدر بزنه که سقف اینو خونه رو سرش خراب شه.

گریه کردم و دستام رو تکون دادم که نعره زد:

آدرین:ببر صداتو !

دستم رو لحظه‌ای ول کرد و اومد پشتم از کمر مثل یک تیکه کاه بلندم کرد و چنان کوبید به تخت که کمرم شکست!

ذهنم فرمان خطر میداد...

فرمان فرار میداد...

 پاهام رو جمع کردم و خواستم از سمت دیگه تخت خودم رو پرت کنم که مچ دستم رو گرفت و بالا نگه داشت.

من:التماست میکنم...به پات میوفتم...نکن..آدرین !

جیغ کشیدم:

من:بد...بختم نکن

دستم رو پایین کشیدم که نمیدونم بند طناب رو چطوری به فلز پایین تخت گیر داد که دیگه نتونستم دستم رو پایین بیارم .

دیگه وحشت درونم انقدر زیاد شده بود که قلبم با سکته کامل میلی‌متری فاصله داشت...آدرین با فشار محکمی پاهام رو روی تخت برگردوند با تمام زورم تکونش میدادمو سعی کردم حداقل ضربه‌هام هدف داشته باشه !

وقتی دستش سمت لباسم رفت از ته دل جیغ کشیدم و ناله کردم:

من:آدرین...غ..غلط کردم 

با شینیدن التماسام دستش روی شکمم از حرکت ایستاد اومد کنار تخت دستش رو دو طرف سرم گذاشت و درست تو صورت خم شد و داد زد:

آدرین:خودت میخوای من این شم، تو خواستی وحشی شم! تو خواستی بی‌رحم شم! من که بهت راه گفتم خودت سرتق بازی درمیاری .

هق‌هق‌هام دل سنگ رو آب میکرد ولی روی قلب این مرد اثری نداشت !

تقصیره اونه یا بابام ؟

صدرصد بابام اون با خانواده‌ش اینکار رو کرد که الان من دارم تاوان میدم...من دارم زجر میکشم .

کار داشت به جای باریک کشیده میشده، این مرد شوخی نداشت، تهدید الکی نمیکنه، دیوونه شده، بلاسرم میاره، بی‌ابروم میکنه ...

آخرین توانم رو تو صدام ریختم و بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:

من:باشه..باشه..هر چی تو بگی عقدم کن!عقدم کن، اصلا سرم‌و ببر بنداز جلوی سگ ولی بی‌آبروم نکن‌...التماس میکنم، نکن عقدم کن ولی کاریم نداشته باش !

 

پلکهام رو روی هم فشار میدادم و از مرز نازک چشم‌ها چشمه اشک بود که می‌جوشید...

چیکار کنم ؟

از کی کمک بخوام ؟

من:لطفا آدرین این کار رو....با من...نکنه..هر چی...بگی گوش میکنم ه..هرچی بگی فقط کاریم نداشته باش !

پشت هم التماس میکردم و دستام رو تکون میدادم، چرا صداش نمیومد ؟چرا داد نمیزنه ؟چرا هیچی نمیگه ؟

به قدری چشمام رو فشار داده بودم که چیزی تا کور شدنم نمونده بود، قلبم بی‌تابی میکرد مثل خودم...

مثل خودم ضجه میزد،داد میزد !

در صندوقی که نه سال پیش قفل بود رو شکسته بود و الان داره نعره‌هاش گوش‌هام رو کر میکنه ...

آدرین:بسه...

با دهن نفس نفس میزدم مثل کسی که داره جون میده !

داره با زندگی وداع میکنه...

 

پایان...

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

شرط این پارت 30 لایک و 40 کامنت

اگه پارت رو به شرط برسونید یه پارت طولانی میدم

 

3503کاراکتر