365 روز با تو part⁵

𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 · 1403/04/04 15:16 · خواندن 7 دقیقه

سلام بیا ادامه 😍

 

مرینت: همه چراغ های باغ روشن شد چشمم به مردی که داشت از سرش خون میومد افتاد با دیدنش دست پام شل شد باورم نمی شد اون الکسم بود چیغ زدم دویدم سمتش سرشو بلند کردم با گریه صداش زدم ...

الکس ، الکس عشقم چشماتو باز کن بیبین منم مرینت ترو خدا چشماتو باز کن من بیدون تو میمیرم الکسم خواهش میکنم محکم در بغلم گرفتم جسدشو گریه میکردم از آدرین بیشتر متنفر شدم ازش متنفرم انتقام مرگ عشقمو ازش میگیرم توی افکار انتقام بودم که بازو مو محکم گرفت منو بلند کرد  داد زدم 

ولم کن عوضیییییییی  ولم کن قاتل تو میدونی چی کار کردی عشقمو کُشتی  تو مگه قول ندادی بهش آسیب نرسانی مگه قول ندادی هانننننن بگووووو چرا داری خون سرد نگام میکنی حرف بزنن بعد حرفم از حال رفتم دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگهدارم ....

 

نکته: [ توی این رمان مرینت زیاد از حال میره و بی هوش میشه چون از موقع که مامانش فوت شده قلب مرینتم ضعیف شده نمی تونه هر حرفی رو تحمل کنه ] 

 

آدرین: نمیخواستم  این صحنه رو ببینه ولی دید خیلی گریه کرد ولی من یه دلیلی داشتم نمی تونستم بهش بگم که چرا الکسو کُشتم اگر بهش بگم داغون تر میشه  فقط بهش نگاه میکردم این طوری گریه هاش خیلی عذابم میداد میخو استم چیزی بگم که بی هوش شد هول شدم با صدای نگران گفتم ....

مرینت ، مرینت ، مرینتتتتتت چشماتو باز کن خواهش میکنم مامان ماماننننننن کجایییی مرینتتتتتت 

مرینتو بلندش کردم سری بردمش توی خونه گذاشتمش روی تخت مامان اومد با نگرانی گفت ...

 

املی : چی شده پسرم چرا رنگش عین گچ شده باز باهاش چی کار کردییی بگو ..

آدرین: مامان من هیچ کاری نکردم دکتور خبر کنید زنگ بزنید به دکتور ...‌

 

یه ربع بعد 👇

دکتور: آقای آگرست حالش خوبه فقط نزارید که زیاد غصه بخوره چون قلب خیلی ضعیفی داره نمی تونه تحمل کنه 

آدرین: باشه دکتور 

دکتور: باید همیشه خوشحال باشه اون طوری خیلی بهتره هم به خودش و هم به سلامتیش ...

آدرین: دکتور رفت منم کنار مرینت دراز کشیدم یکم با موهای بلند و خوش رنگو بوش بازی کردم نمی دونم چطوری ولی خوابم برد ....‌

 

صبح☀️

مرینت: آروم چشمامو باز کردم نور آفتاب مستقیم می‌خورد به چشمام از جام بلند شدم دیدم که آدرین هم خوابش بُرده از دیشب هیچی یادم نمی اومد من که توی باغ بودم کم کم داشت یادم میومد الکس ، اون اونو کُشت انسان بی رحم قاتل عوضی منم هولش دادم از تخت پایین که افتاد روی زمین سرش محکم خورد به سرامیک چشماشو باز کرد از جاش بلند شد با نفرت نگاش کردم  با صدای خش دار گفتم  [ ازت متنفرم ] ....

 

آدرین : خواب بودم احساس کردم که از یه بلندی خیلی محکم افتادم زمین چشمامو باز کردم بلی مرینت خانوم دستش درد نکنه هولم داده بود از تخت پایین از جام بلند شدم بهش نگاه کردم رنگش کلا پریده بود زیر چشمای خوش رنگش گود افتاده بود توی این وضع دیدنش خیلی برام درد ناک بود  با صدای خش دار گفت [ ازت متنفرم ] با این که به خوبی خودش الکسو کشتم ولی این طور متنفر بودنش از من خیلی برام درد ناک بود از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاق مامانم دیدم توی اتاق نیست رفتم آشپزخونه دیدم اونجاست سلامی کردم گفتم ..‌

مامان : مرینت بیدار شده لطفا صبحانشو براش ببر مامانم هم باهام حرف نمی زد یه چش غره بهم رفت  وا این مامانم چشه ؟؟؟ 

املی: رفتم توی اتاق مرینت دیدیم که نشسته زانو هاشو بغل کرده گریه میکنه رفتم کنارش نشستم آروم سرشو نوازش کردم که نگام کرد با دیدنم بلند بلند گریه میکرد کم کم آرومش کردم سرشو گذاشته بود روی زانو هام همون طوری خوابش بُرد .....

 

آدرین: رفتم اتاقم یه دوش سری گرفتم لباس پوشیدم رفتم شرکت .....

توی شرکت 👇

آلیا: صبح بخیر رئیس 

آدرین: صبح بخیر 

الیا: رئیس ، نینو توی اتاق منتظر شماست ..

ساعت ¹ ظهر هم جلسه دارید با آقای مِت ... و 

آدرین: بسه آلیا بقیه شو میدونم میتونی به کارت برسی 

رفتم توی اتاقم دیدم که نینو داره یه پروژه رو میخونه با دیدن من وایستاد گفت ..

نینو: سلام 

آدرین: نینو برو سر اصل مطلب 

نینو: اگر سلام میدادی خوب تر بود ولی ولش 

خب فکر کنم الیا گفت که امروز با مِت جلسه داریم 

آدرین: آره گفت ..

نینو : و امشب مت یه مهمونی ترتیب داده میایی؟؟

آدرین: امروز به جلسه  آمده نمیتونم تو جلسه رو پیش ببر  بع جاش میام مهمونی 

نینو: باشه با کی میای [ کاگامی ] ؟؟؟

ادرین: نخیر کاگامی کدون خریه من با عشقم میام مرینت 

نینو: مرینت میاد آخ دیشب عشقشو کُشتی ؟؟ 

ادرین: نینو زیاد وراجی نکن من تنها عشق مرینتم همین الانم برو به کارات برس .....

 

[ این دیگه چه اخلاق گوه که آدرین داره 😒 ] 

 

شب: 👇

 مرینت: از صبح تا حالا هیچی نخوردم الانم توی اتاقم زندانیم حیلی حس بدی دارم انگار قراره یه اتفاقی بیوفته  در باز شد یه دختر تقریبا هم سن خودم وارد اتاق شد یه جعبه رو گذاشت روی تخت گفت ...

 

دختره: آقا این لباسو به شما فرستادند گفتن بپوشی که میخوان برن مهمونی 

مرینت: به آقا تون بگو که من نمیام مهمونی و هیچ لباسی هم نمی پوشم 

دختره: آقا گفت اگر نپوشی خودش میاد بزور تنتون میکنه 

مرینت: آدرین تا حالا خیلی زیر قولش زده بهم قول داده بود که نزدیکم نشه با من کاری نداشته باشه ولی شاید بزنه زیر قولش  به اجبار اون لباس کوفتی رو پوشیدم خیلی بهم میومد یه دختر دیگه اومد گفت که اونم آدرین فرستاده تا منو آرایش کنه روی سندلی نشستم بعد کلی ور رفتن با موهام و مالیدن کلی آرایش دست از سرم برداشت از اتاق رفت بیرون بعد چند دقیقه بعد آدرین اومد تو ....

 

آدرین: رفتم توی اتاقش دیدم که عین فرشته ها شده بود خیلی خوشکل  ، ناز  ولی این خوشکلی و نازیش اصلا به فایده اش نیست رفتم نزدیکش دستشو آروم گرفتم گفتم 

[ بریم عروسکم ] 

مرینت: ببند دهنتو من عروسک توی قاتل نیستم  اصلا فراموش نکردم که الکسو کُشتی  فکر کنم عصبی کردمش دوباره وحشی شد از بازوم محکم گرفت پشت سرش منو کشوند رفتیم توی حال که خاله املی اومد یه لبخند زد رو به آدرین کرد گفت .‌.‌

املی : مواظبش باش 

ادرین: اوکی ما دیگه بریم 

مرینت: توی یه ماشین مشکی بزرگ نشستیم راننده حرکت کرد خود ادرینم به کت شلوار سرمه ایی پوشیده بود  به منم تا حال هر لباسی که آورده سرمه ایی بوده این بشر انگار از رنگ سرمه ایی خوشش میاد رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ و شیک از ماشین پیاده شدیم  رفیتم داخل که یه پسری با موهای قهوه ایی و چشمای قهوه ایی اومد به استقبال مون آدرین که صداش میزد مِت یبار دیگه هم این اسم رو شنیده بودم حالا ولش به دور ورم نگاه کردم خیلی زن مردا بودن خوش میگذروند که اون پسره به اسم مِت چشمش به من خورد اومد جلو دستمو گرفت بوسید گفت اسمت چیه خانم خوشکله ..

 

مرینت: خب اسم من مرینته 

مِت: چه اسم خوشکلی داری دقیقا عین خودت خوشکلم 

مرینت: چشمم به آدرین افتاد داشت عصبی نگام میکرد سری دستمو از دست اون یارو کشید بیرون دستمو گرفت برد روی یه کاناپه نشوند خودشم رو بر روم وایستاد آروم گفت ...

آدرین: بیبن مرینت نزدیک اون مرده نشوه 

مرینت: .......

لعنت بهت آدرین کدوم گوری داری میری منو اینجا تنها میزاری همه گی داشتند میرقصدن که یکی جلوم وایستاد اول دستشو دراز کرد فکر کردم ادرین ولی وقتی که نگاش کردم اون مِت بود دستمو گرفت از جام بلندم کرد با هم داشتیم میرقصیدیم اون هیچی نمی‌گفت فقط به چشمام زل زده بود که هنگام رقص محکم بغلم کرد دستش داشت روی کمر حرکت می‌کرد ازم جدا شد میخواستم برم سر جام بشینم تا برج زهر مار نیومده که دستمو کشید محکم از سالون جشن اومدیم بیرون منو کوبید به دیوار آروم آروم نزدیکم میشد خیلی ترسیده بودم نکنه میخواست بلای سرم بیاره از اون ورم دستش روی زیپ لباسم بود زیپ لباسمو پایین می‌کشید میخواستم داد بزنم که دستشو گذاشت روی دهنم سرشو فرو کرد توی گردنم منم داشتم دست و پا میزدم که ...‌‌‌‌.....

 

کاتتتتتتتت🎬

خب خب این پارت هم تموم شد 

خیلی طولانی تر از پارت های دیگه 

شرط برای پارت بعدی 

25 لایک ❤️

45 کامنت 💬

به قول محیا جونم 

مواظب خودتون باشید 

بوس به کله همه تون 😃❤️❤️❤️