رمان خیانت پارت ۲
مرینت آرام روی کاشی های سفید که روی آنها نقش و نگار های طلایی رنگ داشت قدم می گذاشت و اندکی با اتاق مدیریت فاصله داشت، او آرام به سمت در می رود و انگشتان خود را مشت می کند و «تقی» به در می زند.
آن چنان فاصله ی بین صدای تق نبود که صدایی از پشت در نجوا می کند : «بیا تو». مرینت بلافاصله دستش را روی دستگیره سرد طلایی میگذارد و در را به سمت داخل هل می دهد. مرینت با دیدن مدیر شرکت سرش را به پایین می دوزد که صدایی بلند می شود : «تو باید همون دختری باشی که هفته ی پیش اومده بودی برای استخدام شدن؟ درسته؟» مرینت گوشی از لبش را می گزد و بعد از کمی مکث، می گوید : «بله درسته، دیروز اومدم که برادرتون بهم فرم پذیرش رو داد» مردی که مقابل مرینت قرار داشت سرش را به نشانه ی تائید نشان می دهد و می گوید : «حله، باهام بیا» و بعد از روی صندلی بلند می شود و به سمت در می رود، مرینت بی اتلاف وقت او را دنبال می کند و قدم به قدم با او همراه می شود
_________________________________________________
مرد جلوی میز سفید رنگی با نوشته ای طلایی رنگ به اسم «agrest » می ایستد و رو به مرینت می کند و می گوید : «اینجا میزته، از حالا به بعد تمام فیش های خرید رو از کارکنان ها میگیری و آخر هر هفته به من گزارش میدی، اگه هم تماسی داشتی که با من کار داشت، به تلفن اتاقم وصل می کنی؟» مرینت سرش را به سمت بالا می آورد که «چشمی» بگوید ولی محو چشمان سبز رنگ مرد می شود، چشمان او زنده کننده ی جنگل هایی با بوی سرو و شاه بلوط است، آنقدری چشمان او درخشان بود که انگار زمرد هایی در پشت چشمان او پنهان شده بودند، که صدایی او را به وجه می آورد : «چیزی شده؟» ، مرینت دست از تماشای چشمان مرد بر می دارد و نجوا می کند : «نه، همه چی خوبه» که مرد می گوید : «فهمیدی باید چیکار کنی دیگه؟» مرینت سری تکان می دهد و می گوید : «بله!» مرد نفسی بیرون می دهد و به سمت اتاق می رود.
مرینت تا به حال چشمانی آنقدر رمز و آلود ندیده بود و چشمان مرد برای او مانند یک اسرار بود.
مرینت مشغول حساب و کتاب های امروز شرکت بود تا آنها را به مدیر گزارش دهد، ولی هنوز در فکر آن چشم ها و مو ها بود، مو هایی به رنگ بلوند و به درخشش گوهر های طلایی، چشمانی مانند زمرد و به یاد انداز جنگل های انبوه.
مرینت بی صبرانه مشغول جمع و تفریق اعداد و ارقام بود، انگار سریعتر می خواست کارش را تمام کند تا دوباره آن چشم ها را ببیند.
_________________________________________________
ساعت نزدیکای ۸ شب بود و اکثریت کار کنان در حال رفتن بودند، مرینت برگه ای که در آن مقداری زیادی از اعداد و ارقام بود را برمی دارد و به سمت اتاق مدیر می رود و تقی به در می زند و وارد میشود.
مرد که سرش در صفحه نمایش لپ تاپ بود، سرش را می چرخاند و نگاهی به مرینت می اندازد و نجوا می کند : «چیزی شده؟» مرینت به آرامی برگه را روی میز قرار می دهد و زمزمه می کند : «آقا ی آگرست، اینم از تمام خرج و مخارج امروز، چند بار بررسی کردم و همش درسته» مرد نگاهی به برگه می کند و می گوید : «خوبه، هیچ تماسی با من نداشته کسی امروز؟» مرینت نگاهی به چشمان مرد می کند، انگار باز هم میخواست محو چشمانش شود که به خود می آید و می گوید : «نه، هیچ تماسی امروز نداشتید اصلا» مرد سری به پایین خم می کند می گوید : «ممنون، میتونی بری»
_________________________________________________
خب اینم از این پارت، امیدوارم که خوشتون اومده باشه و میدونم خیلی کم بود چون وقت نداشتم و شرمنده بابت اینکه دیر پارت دادم، امشب باز هم یه پارت طولانی تر میدم قطعا و اینکه ممنون از همه ی حمایت هاتون ، البته ادامه رمان ها، به حمایت های شما بستگی داره.
بای ❤