رمان فراموشی پارت ۲۴

Witch Witch Witch · 1403/04/01 16:48 · خواندن 5 دقیقه

داریم به قسمت های پایانی رمان میرسیم 😁 گه تا الان رمان رو نخوندین پیشنهاد میکنم امتحان کنید 

 

آدرین آهسته بوسه ی کوچکی بر پیشانی مرینت زد و با لبخند به او نگریست « امروز مهمون دارم »
_« اوه ، فاکس و کلاییس ؟ »
نیش های آدرین تا بناگوشش باز شد و روی مبل نشست، پیشانی اش را روی شانه ی مرینت گذاشت و زیر لب خس‌خس کرد « نه نه!! اونا نه ... رئیسم میخواد بیاد و ازت خواهش میکنم امروز از توی اتاقت بیرون نیا، باشه ؟»
مرینت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد« می‌دونم که اتفاق های خوبی نمی‌افته اگه به حرفت گوش ندم، دیگه اصلا دلم نمیخواد بدون تو، توی یه خونه ی دیگه زندگی کنم »


آهسته دستش را میان موهای ابریشمین و طلایی رنگِ آدرین فرو کرد و به چرخش آنها میان انگشتان دستش خیره شد، گویی از پرتو های طلایی و درخشان خورشید ،طلایی زرین بافته شده بود از جنس رویا و ابریشم و نور ستاره ،به نرمی و شیرینی عشق « حدس میزنم موهات مزه ی شیرینی داشته باشه »
آدرین آهسته خندید و سرش را از روی شانه ی مرینت برداشت «در کنار تو کاملا سختی های کار رو فراموش میکنم ، دوباره یادم میاد زندگی کردن چه حسی داره ؟»
مرینت به فکر فرو رفت ، قاتلی مشهور و پرجذبه بودن چه حسی دارد ؟ سختی کار آدرین کشتن آدم ها بود یا پاک کردن خون آنها از روی دستانش ؟


تقه ای آرام به در وارد شد ،مرینت آهسته سمت در رفت تا آن را برای آدرین باز کند 
در روی لولاهایش چرخید و فردی در پشت در نمایان شد « سلام مرینت ، بیوآفوی»
عضلات مرینت سرد و خشک شدند، گویی سرمایی در وجودش پایین و پایین تر می‌رفت « قُ..قُ..قُرب‌‌...ـان....قربان ، شما چطوری اومدین ای..این.‌..اینجا ؟»
_«ای عوضیِ آشغال چطور به خودت جرات دادی از زیر پرونده شونه خالی کنی!! مگه بهت نگفتم حواسم بهت هست !!»
آشوب و غوغایی در قلب مرینت به راه افتاد « ق..ربـ...ان»
حراس مانند کولاکی هر گرما و امیدی را از قلب مرینت دور میکرد،  او می‌دانست اینجا خانه ی مجرم تحت تعقیب A است ؟ مرینت لبش را جوید و زیر لب به آدرین فحش داد "مجبوری از خودت سرنخ بزاری آخه !! بی مغز !!"
مرد جوان پشت در غرید و به چهارچوب در تکیه داد « مرینت بیوآفوی !! من بهت پول نمیدم تا بیای خونه ی دوست پسرت عشق و حال کنی ، دو روز بهت وقت میدم تا کارِ پرونده رو تموم کنی وگرنه مطمئن میشم نفر بعدی که به دست A کشته میشه خودت باشی !!»

موهای سفید رنگ و زالِ رییسش در زیر نور اتاق می‌درخشیدند و او سرد و بی حس به در تکیه داده بود « مرینت بیوآفوی این آخرین هشدارمه!!»

سپس قدم های سنگینش را به سمت راه پله های خانه هدایت کرد و بی پروایانه از مرینت دور شد

دست های لرزان مرینت توان این را نداشتند که در را پشت سر رییسش ببندند ،میدانست رنگ از رخش پریده و سرمایی سوزاننده که قلبش را تصرف کرده احتمالا اورا شبیه به روحی که از قبرستان بیرون اومده کرده 
«مرینت حالت خوبه ؟»

مرینت به زنِ فربه و مهربان همسایه نگریست که شیشه ی مربایی در دست داشت « مرینت ؟»

مرینت دوباره ظاهر مهربان و دوستانه ی زن را زیر نظر گرفت « ب..بله خانم مارلین ...»

_«اون مرد کی بود ؟»

_«هی..هیچ.کس ، با اجازه » 

مرینت به فضای امن خانه ی آدرین پناه برد و در را پشت سرش بست ، فضای گرمِ خانه که مملو از بوی کاج و قهوه بود


مرینت آهسته روی زمین افتاد و به خودش اجازه داد تا بشکند، اشک هایش آهسته و آرام از گوشه ی چشم هایش جاری شدند و مرینت در زیر بار غمش خورد شد
دلش میخواست دستش را دراز کند و از سینه بیرون بکشد، دلش میخواست قلب لعنتی اش را تکه تکه کند، دلش میخواست خودش را به خاطر دوست داشتن آدرین سلاخی کند ، مرینت ضجه زنان دهان گشود و فریاد زد « لعنتتتت بهت مرینت بیوآفوی لعنت بهتتتت!! اگه باعث آسیب دیدنش بشی ازت متنفر میشم مرینت !! قسم میخورم می‌کشمت مرینت !!» 


احساس تنفر از خودش جایش را به تنفر از رییسش داد، دلش میخواست طوری اورا بکشد که هیچ کس در جهان جرات نکند دنبال آدرین بگردد ،
احساسات داغش آهسته و آرام خفقان گرفتند و مرینت نفس عمیقی کشید ، دریایی پرخروش در  قلبش جریان یافت و همه ای این ها تقصیر یک نفر بود « لعنت بهت آدرین !!»


مرینت دست های لرزانش را دو طرف شقیقه هایش گذاشت و به شلوار و لباسش خیره شد که حالا از اشک هایش خیس شده بودند ... اگر او آدرین را پیدا نمی‌کرد یک نفر دیگر این کار را می‌کرد ، اگر او آدرین را دستگیر نمی‌کرد یک نفر دیگر این کار را می‌کرد ، اگر او آدرین را نمی‌کشت یک نفر دیگر اورا می‌کشت 


لب های مرینت روی هم فشرده میشدند ، مرینت طعم شور اشک هایش را حس میکرد « می‌خوام مال خودم باشه ...»
مرینت آدرین را متعلق به خودش میخواست ، ذهن و جسم و فکرش را برای خودش میخواست ، اولین و آخرین بوسه اش را برای خودش میخواست ، آخرین نفسش را برای خودش میخواست ، مرینت میخواست نامش آخرین حرفی باشد که بر زبان آدرین جاری می‌شود ، میخواست آدرین را بکشد ... تا آخرین فکر آدرین برای خودش........ 
مرینت از روی درد فریاد وحشیانه ای کشید « نههههه ! بهت اجازه نمیدم ... نمیزارم بهش آسیب بزنی مرینت!! تو دوستش داری مرینت »
مرینت آهسته بلد شد و سمت میز آدرین رفت ، کمتر از ده دقیقه فرصت داشت و یک نقشه در ذهنش نقش بسته بود ، نقشه ای بدتر از نقشه ی مرگ برای آدرین 


پایان 

امیدوارم لذت برده باشید 

شرط پارت بعد لایک بالای ۳۰ تا هستش 

ممنون از حمایت هاتون 😍 (ببخشید هنوز همه ی کامنت هارو جواب ندادم)

و ممنون از sama که باهام مصاحبه کرد