❄️عروس ارباب❄️37,38,39:p

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/04/01 16:31 · خواندن 4 دقیقه

🪄بابت تاخیر *ساری* عزیزان🪄

🔮مشکل پیش اومده بود🔮

🫐اومدم با 3 پارت🫐

🌌3پارت تقدیم نگاهتون✨️🌌

🫧برو ادامه🫧

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_37

آقاجون ک حالا حسابی گیج شده بود ، خیره به آریان شد و گفت :
_ چی داری میگی ؟
_ تنها صحبت کنیم بهتر هستش ، واسه ی من ایرادی نداره جلوی بقیه صحبت کنم اما بخاطر یه سری حرمت ها ک شکسته نشه میخوام تنها صحبت کنیم .
آقاجون سری تکون داد بلند شد و همراهش رفتند ، دستام رو تو هم گره زدم و به هم فشار دادم حسابی استرس داشتم اما داشتم خودم رو کنترل میکردم ...
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و گفتم :
_ بله
_ خوبی ؟
قبل اینکه جوابی به عمو فرشید بدم ، زن عمو مریم با لحن بدی گفت :
_ چرا باید حالش بد باشه وقتی بقیه رو انداخته به جون هم انگار فراموش کردید عادت داره
چشمهام با درد روی هم فشرده شد 
_ شما دارید اشتباه میکنید
_ بسه
_ چیه قصد داری ازش دفاع کنی ؟
_ اره چون هر چی ساکت شدیم بسه تو دیگه داری از حدت بیشتر میری
عمو محمد صداش بلند شد :
_ حق نداری سر زن من داد و بیداد کنی فرشید او ...
_ بسه هر چقدر بی غیرت بودی ، آهو تنها یادگاری داداشمون هستش هیچکسی جز ما رو نداره ، به جای اینکه پشت و پناهش باشیم داشتیم نابودش میکردیم عین خیالت هم نیست
_ آهو خودش باعثش شده
_ آهو باعث نشده کور ک نیستی زن و دخترت نقشه کشیدند .
_ زن و دختر من همچین کاری نمیکنند
_ آره مشخصه چشمهات کور شده حالیت نیست اطرافت چخبر شده
بغض کرده خیره به زمین شده بودم نمیدونستم اطرافم چخبر هستش اما میخواستم همه چیز خیلی زود حل بشه و این قضیه تموم بشه نمیخواستم بخاطر من با همدیگه دعوا کنند و قلبشون شکسته بشه .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_38

بلند شدم چون تحمل نداشتم بیشتر از این بهم توهین کنند ، به سمت خونه رفتم زن عمو معصومه هم همراهم بلند شد اومد به سمت اتاقی که بهمون داده بودند رفتیم ، زن عمو معصومه خیره به من شد و گفت :
_ خوبی عزیزم
اشکام روی صورتم جاری شدند اصلا حالم خوب نبود ، مخصوصا با حرف هایی که زن عمو داشت میزد رسما داشت بهم میگفت خراب و هیچکس چیزی بهش نمیگفت فقط عمو فرشید جلوش ایستاده بود
بغلم کرد انقدر تو آغوشش گریه کردم تا بلاخره آروم شدم دستش رو برداشت و پرسید :
_ بهتری ؟
_ آره
_ پس چت شده چرا به این حال و روز افتادی ؟
چشمهام با درد روی هم فشرده شد چرا داشت اینطوری پیش میرفت آخه ...
_ زن عمو معصومه شما ک دیدید چجوری داشت به من توهین میکرد !
_ حرفای بی ارزش اون واسه ی هیچکس مهم نیست ، نیاز نیست بخاطر حرفای اون یه قطره اشک بریزی اصلا ارزشش رو نداره
_ اما قلبم درد گرفته زن عمو معصومه
لبخندی زد ؛
_ عزیزم دیدی شوهرت چقدر دوستت داره اجازه نداد هیچکس بهت توهین کنه اون عفریته تا چشم آریان رو دور دید شروع کرد وگرنه جلوش چجوری خفه خون گرفته بود .
داشت درست میگفت اما این ناراحتی رو نمیتونستم از خودم دور کنم !
_ کاش آریان من رو با خودش نمیاورد
_ اینطوری نگو تو هم عضوی از این خانواده هستی !
تلخ خندیدم پس چرا خودم رو عضوی از این خانواده احساس نمیکردم چرا انقدر احساس بدی نسبت به این قضیه داشتم !.
با باز شدن در اتاق به سمت در برگشتیم آریان بود ، بدون اینکه از چشم برداره خطاب به زن عمو معصومه گفت :
_ میشه ما رو تنها بزاری
_ البته
با بیرون رفتن زن عمو معصومه به سمتم اومد ، نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و پرسید ؛
_ واسه ی چی گریه میکنی ؟
_ من گریه نکردم اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_39

_ چشمهات حسابی قرمز شده چرا داری دروغ میگی ؟
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم اصلا نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم ، آره داشتم بهش دروغ میگفتم اما دلیل داشتم دوست نداشتم جلوش یه آدم ضعیف جلوه کنم چند دقیقه ک گذشت بلاخره لب باز کردم :
_ من فقط بخاطر حرفاشون ناراحت شدم چون هیچکدومشون واقعیت نبود
_ نیاز نیست بخاطر کسایی که هیچ ارزشی ندارند حتی یه قطره اشک بریزی متوجه شدی ؟
_ آره
میدونستم چی داره میگه و بهش حق میدادم من نباید بخاطر حرفای بی ارزشی که بهم زده میشد ناراحت میشدم اما دست خودم نبود
_ آهو
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ دیگه دوست ندارم این شکلی ببینمت متوجه شدی ؟
_ آره
بهش حق میدادم من نباید این شکلی برخورد میکردم واقعا ...
* * * *
_ زن عمو معصومه
_ جان
_ شما میدونید عمو فرشید کجاست ؟
_ تو اتاق هستش داره کتاب میخونه میخوای بری پیشش ؟!
_ آره
لبخندی زد و گفت :
_ برو منتظرت بود میگفت میخواد امروز باهات صحبت کنه .
لبخندی بهش زدم و به سمت اتاقشون رفتم تو راهرو بودم که صدای خشمگین لادن اومد :
_ دختره ی ولگرد
میدونستم با من هستش اما بهش توجهی نکردم داشتم راه خودم رو میرفتم که یهو دستم کشیده شد ، با اخم به سمتش برگشتم و رو بهش توپیدم :
_ داری چیکار میکنی ؟
گوشه ی لبش کج شد :
_ خوبه جرئت پیدا کردی
_ من از اولش جرئت داشتم نیاز نیست پس واسه ی خودت قصه ببافی
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی قاطی کرده
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗


💎40 کام و 30 لایک برا بعدی👐💎