رمان: عروس ارباب🍨🍫p:26,27,28
چقد زود به شر میرسونید🫥
ممنون ک میگید بهترینه😊🤩
برو ادامه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_26
با خشم تو گوشی داشت داد میکشید :
_ میکشمت تو نمیتونی پیش عشق من باشی تو یه ولگرد عوضی هستی ...
با عصبانیت حرفش رو قطع کردم :
_ کسی که ولگرد هستش من نیستم پس بهتره متوجه حرفای زشتی که داری میزنی باشی چون داری صبر من رو لبریز میکنی
قهقه ای زد :
_ مثلا میخوای چ غلطی بکنی هان ؟
قصد داشت عصبیم کنه مشخص بود هدفش همین بود اما بهش همچین اجازه ای نمیدادم ، گوشی رو قطع کردم ، صحبت کردن باهاش هیچ ارزشی واسه ی من نداشت جز اینکه بخواد اذیتم کنه
* * *
خیره به من شد و گفت :
_ کجا بسلامتی ؟
_ میرم خونه عمو فرشید
گوشه ی لبش کج شد :
_ از شوهرت اجازه گرفتی میخوای بری ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم اما حسابی استرس داشتم و همین داشت بهم فشار میاورد
_ ببخشید
_ صبر کن خودم میرسونمت
بلند شد رفت سمت اتاقش بعد گذشت چند دقیقه ازش خارج شد
راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم سوار ماشین شدیم ک حرکت کرد
_ دوست ندارم با سیامک و سیاوش گرم بگیری شنیدی ؟
_ اما اونا ...
وسط حرف من پرید :
_ هر خری که میخوان باشند من دوست ندارم زنم باهاشون صحبت کنه حالیت شد ؟
_ آره
_ خوبه
مگه قهر بودم که باهاشون صحبت نکنم یه کار هایی میکرد ک باعث میشد شاخ دربیارم خوب بود شاید خودش نمیومد پایین که ببینه و این خیالم رو راحت تر میکرد
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم خواستم پیاده بشم که صداش بلند شد :
_ شب میام دنبالت پس به هیچ عنوان جایی نمیری شنیدی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_27
همه نشسته بودیم مشغول صحبت و شوخی بودیم ، سیاوش مثل همیشه داشت شوخی میکرد و پیشم نشسته بود اصلا حواسم به ساعت و اومدن آریان نبود انقدر ک بهم خوش گذشته بود
_ میبینم ک حسابی داره بهت خوش میگذره !
با شنیدن صدای آریان به سمتش برگشتم اصلا نمیدونستم کی اومده با دیدن نگاه اخمالودش لبخند از روی لبم ماسید نگاهش به سیاوش بود ک پیشم نشسته بود
_ آهو
خیره بهش شدم و با صدایی ک داشت میلرزید گفتم :
_ بله
_ پاشو بریم
عمو فرشید بلند شد و گفت :
_ آریان وایستا باهات صحبت دارم بریم اتاقم
_ باشه واسه ی یه وقت دیگه
_ مهمه
آریان بدون اینکه خجالت بکشه خیلی سرد خطاب به سیاوش گفت :
_ پاشو برو اونور بشین
سیاوش شوکه شده لب زد :
_ چی ؟
_ کر ک نیستی شنیدی چی گفتم بهت خوشم نمیاد کنار زن من بشینی
خجالت زده سرم رو پایین انداختم حسابی هم ترسیده بودم ، میدونستم بریم خونه حسابم رو میرسه ، عمو فرشید با تشر اسمش رو صدا زد :
_ سیاوش
سیاوش با اخم بلند شد رفت اونور نشست بعدش جفتشون رفتند سمت اتاق کار عمو فرشید
_ سیاوش
با شنیدن صدام بهم چشم دوخت :
_ جان
_ ببخشید ، آریان یکم حساس هستش وگرنه ...
وسط حرف من پرید :
_ نیاز نیست ازش دفاع کنی من خیلی خوب میشناسمش میدونم چ عجوبه ای هستش اون کوه یخ
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_28
احساس بدی بهم دست داده بود اریان واقعا خودخواه و متعصب بود همش باید خودش رو نشون میداد خوب من ک هیچ کار خطایی انجام نمیدادم پس چرا انقدر حساس بود ، زن عمو انگار متوجه شد ناراحت هستم چون لبخندی زد و گفت :
_ عزیزم شوهرت روی تو حساس هستش واسه ی همین این شکلی برخورد میکنه
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم :
_ رفتارش ناراحت کننده هستش واسه ی من کاش بتونه خودش رو کنترل کنه
اسمم رو صدا زد :
_ آهو
_ جان
_ از حرفای سیاوش ناراحت نشو یه زمانی شوهر منم این شکلی بود
سیاوش و سیامک جفتشون زدند زیر خنده ک زن عمو معصومه چشم غره ای به سمت جفتشون رفت ، سیامک با خنده گفت :
_ اصلا نمیتونم تصور کنم بابا مثل آریان بوده مامان واقعا بابا ...
_ بسه هر هر نیشت و ببند
جفتشون با خنده بلند شدند رفتند منم خندم گرفته بود ک زن عمو معصومه نگاهش بهم افتاد
_ راحت باش
خندیدم :
_ زن عمو معصومه ، عمو اصلا خشن نیست ک آریان برعکس همه هستش
_ چون دوستت داره طبیعی هستش این شکلی رفتار کنه اگه این شکلی رفتار نمیکرد باید بهش شک میکردی
ساکت شدم شاید حق با زن عمو بود اما رفتارش واسه ی من واقعا ناراحت کننده شده بود
نمیدونم چقدر گذشته بود ک دستم رو تو دستش گرفت و رو بهم گفت ؛
_ چته ؟
_ چیزی نیست
_ پس چرا یه غم عمیق تو چشمهات هستش عزیزم نکنه اذیتت میکنه ؟
_ نه
_ پس چته
_ چیزیم نیست نگران نباشید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗
یه پارت اضافه دادمممممممممم
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_29
دوست نداشتم مسائلی که بین من و آریان هستش رو پیش بقیه بگم واسه ی همین سکوت کرده بودم که بهترین کار دنیا بود ، با اومدن آریان بلند شدم تا برگردیم خونه تموم مدت آریان ساکت داشت رانندگی میکرد و هیچ حرفی زده نشد ، میدونستم آرامشش آرامش قبل طوفان هستش !
_ آهو
با شنیدن صدای آریان به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
همزمان دستش بالا رفت و خیلی پر قدرت تو صورتم نشست که باعث شد پرت بشم روی زمین گونه ام بخاطر سیلی که زده بود داشت میسوخت و بی حس شده بود چقدر رفتارش با من بد بود
خودش خم شد یقه ام رو تو دستش گرفت من رو بلند کرد و سرم داد کشید :
_ مگه بهت نگفتم حق نداری باهاشون صحبت کنی ؟
قطره اشکی روی گونم چکید ، با دیدن سکوت من بیشتر خشمگین شد
_ با توام مگه کری ؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی داشتم هیچ لرزشی نداشته باشه جواب دادم :
_ وقتی با من صحبت میکردند نمیتونستم جوابشون رو ندم .
_ چرا نمیتونستی ؟
_ چون دلیل میخواستند و من نمیتونستم شوهرم رو بدنام کنم ، دیگه خونه ی عمو نمیرم
بعدش مظلوم سرم رو پایین انداختم همیشه همین بودم نمیتونستم از خودم دفاع کنم ، دستش شل شد
_ از این به بعد جایی خواستی بری خودم باهات میام پس وقت و بی وقت واسه ی خودت زمان مشخص نکن
_ باشه ببخشید
_ گمشو از جلوی چشمم
سریع به سمت اتاق رفتم چادرم رو روی تختم انداختم رفتم جلوی آینه صورتم حسابی قرمز شده بود دستش چقدر سنگین بود
زن عمو خوش خیال بود فکر میکرد دوستم داره حساس هستش اما اینطور نبود
آریان فقط قصدش این بود من رو تحقیر کنه چون چیز هایی که درمورد من شنیده بود فکر میکرد همشون واقعیت هستند درصورتی که این شکلی نبود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝ 🦋✨〗
۲۰ لایک و کامممممممممم