𝐰𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐡𝐞𝐥𝐥3p
هعب خیلیا رو دیدم که رمانشون۲۰کامنت و۲۰لایک میخوره ولی بازم ناراضین و میگن حمایتا کمه منی که ته تهش رمانم7لایک و2کامنت میخوره باید چی بگم؟دفعه قبلم شرطم فقط۱۰لایک و کامنت بود ولی عملی نشد من اولش گفتم چون اولشه درست میشه ولی بعد دیدم پارت اول خیلی از رمان هارو دیدم خیلی محبوب تر از رمان من بودن خواستم بگم اگه دوست ندارید جهنم سفید رو دیگه ادامه نمیدم💔
فرشته ها در آن اتاق جمع شده بودند و درباره ی فرزند عزرائیل بحث می کردند.
_از ترکیب خون ها میشه فهمید که اونی که این گروه خونی رو داره کیه.
و بعد دو خونی که با هم ترکیب شده بودند را درون لوله ای ریخت که تهش تلویزیون وصل بود؛عکس شیطان نمایان شد.
_آه خدای من!
چشم های فرشته ها به گردترین حالت ممکن در آمد.
_نباید بزارین کسی از این قضیه بویی ببره فهمیدین؟
فرشته ها بجز میکائیل که در آن جمع حضور نداشت سری تکان دادند.
هانیل به سمت گرگینه آمد،لبخندی زد و دست های گرگینه را گرفت؛اشک در چشم های گرگینه حلقه زد.
هانیل جلو آمد و اشک های گرگینه را بوسید،از تعجبش خندید.
_اون روز خودکشی کردم چون تو و خانوادم تنها دلیل زندگیم بودین که شما هم از دست دادم؛تو همیشه منو از تنهایی در میاوردی و اشک هامو میبوسیدی،حالا بزار من از تنهایی درت بیارم و اشک هاتو ببوسم باشه؟
سال0000
دخترک به سمت جنگل دوید و اشک هایش از چشم هایش سرازیر شدند.
دیگر کسی نبود که اشک هایش را ببوسد،او حالا،تنها شده بود.
شاخه را به سمت گردن خود گرفت.
_خداحافظ زندگی سلام تهجو.
و لحظه ای بعد،دیگر چیزی بجز جسم بی جون دخترک در آنجا نمانده بود.
زمان حال
یونا دفترتو بزار روی میز!
خانم لیا این جمله را با احن پرخاشگری فریاد زد.
یونا خجالتی دفترش را به آرامی روی میز گذاشت.
خانم بیا از پیشرفت یهویی یونا شگفت زده شد.دیروز هم،مشخص شده بود که مهبت یونا هوش فوق العاده اوست،ولی هرگز باور نکرده بود.
دوست یونا،یوری به آرامی به پشتش زد.
_هی دختر خبرو شنیدی؟
یونا که از عالم و آدم بی خبر بود ابرویی بالا انداخت.
چه خبری؟
_شاهزاده تهجو...
یونا که از صحبت های بیهوده خسته شده بود بی اهمیت گفت:
_آهان آهان فهمیدم باشه.
یوری که همیشه این انتظار را از دختر مقابلش داشت آهی کشید و سری تکان داد،ولی باز هم از رفتار های پسر خجالتی خسته شده بود.
_باشه پس...فردا می بینیمت.
بار دیگر هم انتظار جوابی را نداشت.یونا مثل همیشه در حال چرخش در حیاط بود که به موج عظیمی از نور برخورد کرد.
_آه بانوی من!
ملکه با مهربانی دستش را بر روی شانه یونا گذاشت.
_تو نباید انقدر بی تفاوت باشی،درست میگم؟!
و من آنجا هستم با دریایی از خاطرات مدفون شده ات...دریایی که بوی خون میدهد...و شاید مرگ بهترین انتخاب برای زندگی باشد!
سال0000
گناه او چه بود؟!یک نگاه...عاشق شدن...او حالا فهمیده بود چرا پرحرف نیست.از قضاوت میترسید!برای همین خود واقعی اش نبود...از قضاوت آسیب دیده بود؛نه تنها از قضاوت،بلکه از مردم هم میترسید،انسان هایی که قضاوت میکنند،میکشند و میخورند،چرا باید توقع پذیرش از سوی آن ها را داشت؟!آری او طرح شده بود.اما...می توانست کمی قوانین خود را زیر پا گذاشت مگرنه؟!فقط یک نگاه که به هزاران نگاه پی در پی به آن پسر منتهی شد و دخترک معصوم چه میدانست همین نگاه های کوچک هم،در آینده می توانند چقدر به او آسیب بزنند؟!آری،او هنوز انسان ها را نشناخته بود...
پسر آهی کشید،ساعت کاری او شروع شده بود و باید به آسمان میرفت،به سمت جایگاهش پرواز کرد؛ناگهان ماه در حالی که او را در بغل گرفته بود ظاهر شد.
_دلم برات تنگ شده بود.
پسر از ظاهر شدن یهویی ماه شوکه شد.
_و..ولی..خورشید گرفتگی پیشبینی نشده بود ممکنه بخاطر این حرکت ناگهانی تنبیه شی!
_مهم نیست اونا خیلی وقته ما رو از هم دور نگهداشتن.
10می1990
پسر از ورود ناگهانی ماه به مراسم تاجگذاریاش شوکه شد.
_سلام ماه خوشحالم میبینمت.
نگاه تمام خورشید ها به سمت آن دو جلب شد.
مادرش با عصبانیت به سراغ پسرش رفت.
_هی تو مگه نمیتونی نباید بی اجازه به مراسم تاجگذاری یه خورشید بیای؟!
خورشید چشمانش درشت شد؛انتظار این واکنش را از سوی مادرش نداشت.
_مامان...اون دوستمه.
مادر بر سر پسرش فریادی از سوی عصبانیت کشید.
_فکر میکنی یه ماه حق داره با خورشید دوست شه؟!تو تنبیه میشی و دیگه حق نداری با ماه شب و روز رو بسازی از این به بعد تو روز و ماه شب رو میسازه!
اشک از چشمان پسر جاری شد.
_خ...خداحافظ..
پسر به سمت پروردگارش رفت.
_خداوندا دعا میکنم یه نعمتی بهم بدی که دوباره بتونم ماه رو ببینم.
_من ماه گرفتگی و خورشید گرفتگی را برای تو خلق خواهم کرد.
و من آنجا هستم با دریایی از خاطرات مدفون شده ات...دریایی که بوی خون میدهد...و شاید مرگ بهترین انتخاب برای زندگی باشد!
سال0000
گناه او چه بود؟!یک نگاه...عاشق شدن...او حالا فهمیده بود چرا پرحرف نیست.از قضاوت میترسید!برای همین خود واقعی اش نبود...از قضاوت آسیب دیده بود؛نه تنها از قضاوت،بلکه از مردم هم میترسید،انسان هایی که قضاوت میکنند،میکشند و میخورند،چرا باید توقع پذیرش از سوی آن ها را داشت؟!آری او طرح شده بود.اما...می توانست کمی قوانین خود را زیر پا گذاشت مگرنه؟!فقط یک نگاه که به هزاران نگاه پی در پی به آن پسر منتهی شد و دخترک معصوم چه میدانست همین نگاه های کوچک هم،در آینده می توانند چقدر به او آسیب بزنند؟!آری،او هنوز انسان ها را نشناخته بود...
--------------
چندتا نکته:
۱-عزرائیل مادر تهجو و ابلیسه.
۲-همه موجودات گرگینه فرشته پری شیطان موجودات ماه موجودات خورشید جادوگر خون آشام از قبل انسان بودن بعد مردن به شکل الانشون در اومدن.
۳-اگه یه فرشته در روز۱۴ ماه میلادی بمیره به ماه کامل اون شب تبدیل میشه.
۴-احتمال دومین مرگ در ماه و روزی که اولین مرگ رو تجربه کردی بیشتره.
۵-هر ماه تو دنیا گرگینه ها معنی خاص خودشو داره مثلا ماه هلالی فقط دو بار درسال ظاهر میشه که معنیش اتفاق غیر منتظره است.
۶-من تو پارت یک سوتی دادم!اون زمان یعنی سال صفر اصلا ساعت اختراع نشده بود ولی من برا جمع کردن سوتیم میگم اختراع شده.🌝
۷-فرشته ها یا هر موجود دیگه ای بعد از مرگ به کف دریا تبدیل میشن.
۸-میکائیل قانون وضع کرده برا خاکسپاری و اینا باید مجوز داشت.
٩-بچه فرشته ها جای خودشونو میگیرن یه نمونه تهجو و ابلیس که فرشته های مرگ آینده ان.
۱۰-میکی جون(میکائیل)یه فرشته رو سر هر خاکسپاری به بهونه های مختلف میکشه.
۱۱-فرشته ها فقط صدای خدا رو میشنون هیچکدوم تا حالا ندیدنش.
۱۲-هرکدوم از شخصیت ها سرنوشت غمگینی دارن و قراره هر بار سرشون گریه کنید.