𝐰𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐡𝐞𝐥𝐥2p

ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ · 1403/03/25 10:38 · خواندن 6 دقیقه

خب ادامه؟!

شرط:۱۰کامنت،۱۰لایک

 

سال0000(نامشخص)

از شدت ضربه ای که به چشم چپش برخورد کرده بود اشک ریخت،چشم چپش را به آرامی باز کرد،لبخند زد.کور شده بود،البته فقط چشم چپش!او موفق به انجام اولین گام از خودکشی شده بود!

_اینجا کجاست؟من مردم؟

پسر بچه این را با صدای اشکی زمزمه کرد.

_اینجا جاییه که از کابوسات آزادی،اینجا جاییه که از همه چیز آزادی.
زمان حال


خودش را در مکانی سبز رنگ با گل و گیاهانی انبوه دید؛با کمی فکر کردن به یاد آورد که برای چه خود را در این مکان می بیند.

مردی با چهره ای خندان وارد اتاق شد؛آن قدر خنده اش واضح بود که گرگینه،لحظه ای به عقل مرد شک کرد.

مرد ابتدا خون گرگینه را با خونی دیگر مخلوط کرد،خون به رنگ طلایی در آمد.چشم هایش به درشت ترین حالت ممکن درآمد.

_فرد دیگری هم،با این گروه خونی در دنیا هست!

سال0000(3000سال بعد از وجود آدم)


عصبانی بود یا ناراحت؟نمی دانست فقط می خواست آن حس را خالی کند،صدای رسای خدا را شنید.

عزازیل!بر مخلوق من آدم تعظیم کن،چرا که او از تو والاتر است!

در حالی که روی زمین دراز کشیده بود و چشم به آسمان دوخته بود،جواب خدا را با کلماتی که نمی دانست از کجا آمده اند،داد.

_مگر شوخی است؟مگر شوخی است که بدون شناخت به فردی تعظیم بکنم؟از کجا پیدا که اوهم یک فرد پست نباشد؟

به خود آمد و دهانش را بست.

_عزازیل!بهشت و زمین دیگر برای تو معنی ندارد،تو تبعید شده ای!

متوجه بال های ناپدید شده اش شد.

_من دیگر عزازیل نخواهم بود،من ابلیس هستم؛ابلیس!

خود را در مکانی ناشناخته دید؛مکانی که،درش عشق معنایی نداشت.


_من نباید اون حرفا رو میزدم ماری!

ابلیس درحال پاک کردن اشک های رو به خدمتکار وفادارش،ماریا این حرف را زد.

_ولی...شما هم حق داشتید قربان!
ماریا رو به ابلیس بی هیچ ترسی این را گفت.

من حق نداشتم،نباید به آدم توهین میکردم.

ماریا دیگر چیزی نگفت؛مرلین با قدم های تندش وارد اتاق شد.

_قربان فرزند عزرائیل پیدا شده،اون شاهزاده تهجو هست!

ابلیس جوری که نشوند زمزمه کرد:_برادر...


خبر پیدا شدن فرزند عزرائیل در ترانسیلوانیا و همه جا بجز زمین پیچیده بود.

_وای!قطعا دروغه نه؟کی فکرشو میکرد که این افسانه واقعی شده باشه؟

دختر مو مشکی تائید کرد.

_هیچکس فکر نمیکرد اون یه گرگینه باشه؛هممون انتظار ی فرشته ی لوس و نازنازی رو داشتیم؛و کی فکرشو میکرد اون گرگینه شاهزاده تهجو باشه،شنیدم تبعید شده!

ولیعهد از زیر ماسکش نیشخند زد.

_همون پسر۶ساله!


_هی پسر اسمت چیه؟

پسر آبنبات به دست لبخندی زد.

_اسم من تهجو هست،شیش سالمه،مامانم بهم میگفت جو.

_میخوای سه تا درس بهت بدم؟

پسر لبخندی زد.

آره!

و بعد آبنبات پسر را به سطل انداخت.

_اولین درس من بهت اینه که گریه نکن.

و بعد با دست جلوی اشک های پسر را گرفت.


فرشته ها در آن اتاق جمع شده بودند و درباره ی فرزند عزرائیل بحث می کردند.

_از ترکیب خون ها میشه فهمید که اونی که این گروه خونی رو داره کیه.

و بعد دو خونی که با هم ترکیب شده بودند را درون لوله ای ریخت که تهش تلویزیون وصل بود؛عکس شیطان نمایان شد.

_آه خدای من!

چشم های فرشته ها به گردترین حالت ممکن در آمد.
_نباید بزارین کسی از این قضیه بویی ببره فهمیدین؟

فرشته ها بجز میکائیل که در آن جمع حضور نداشت سری تکان دادند.

هانیل به سمت گرگینه آمد،لبخندی زد و دست های گرگینه را گرفت؛اشک در چشم های گرگینه حلقه زد.

هانیل جلو آمد و اشک های گرگینه را بوسید،از تعجبش خندید.

_اون روز خودکشی کردم چون تو و خانوادم تنها دلیل زندگیم بودین که شما هم از دست دادم؛تو همیشه منو از تنهایی در میاوردی و اشک هامو میبوسیدی،حالا بزار من از تنهایی درت بیارم و اشک هاتو ببوسم باشه؟

سال0000


دخترک به سمت جنگل دوید و اشک هایش از چشم هایش سرازیر شدند.

دیگر کسی نبود که اشک هایش را ببوسد،او حالا،تنها شده بود.

شاخه را به سمت گردن خود گرفت.

_خداحافظ زندگی سلام تهجو.

و لحظه ای بعد،دیگر چیزی بجز جسم بی جون دخترک در آنجا نمانده بود.

بسیاری براین باورند سرنوشت قابل تغییر است؛ولی به این فکر نرسیده اند که حتی تغییر سرنوشت هم،برنامه ریزی شده است.بی بروبرگرد نمی شود کتابی را تغییر داد که قسمتی از آن نوشته شده است.

و اما این عقیده یکی از ناامید ترین فرشته های بهشت بود.

فرشته بدنام بهشت:اسرانجائیل.

_میکی میخوام باهات حرف بزنم.

میکائیل همانطور که دود سیگارش را بیرون میداد دستی به پیشانی اسرا کشید و گفت:

_دختر من ناامید شده؟!هوم؟

اسرا چهره خسته اش را درهم کرد و طوری که می خواهد مسئله ای مهم را بگوید،صدایش را صاف کرد و بی توجه به مسترمیکی حرفش را زد.

_یه چیزی هست که فرشته ها از تو و کل جهان مخفی می کنن...

مسترمیکی باری دیگر دود سیگاش را بیرون داد و پوزخندی نثارش کرد.میکائیل همیشه(حداقل از وقتی که یادش می آمد)برایش جذاب بود،با آن قامت رشیدش و با لحن جذابش که اینکه «ق»را نمی توانست درست تلفظ کند جذاب ترش کرده بود.

_منتظر چی هستی؟بگو دیگه.

اسرا نفسی عمیق کشید و سعی کرد صاف در چشمان گِلی مسترمیکی نگاه کند ولی منصرف شد چون یا گونه هایش سرخ میشد و یا صدای قلبش آن قدر بالا می رفت که در آن همه هیاهو صدایش به میکائیل میرسید.ناگهان بدون آنکه متوجه شود خود را در آغوش میکائیل انداخت؛بغضی که در گلوی خود نگهداشته بود دیگر نتوانست خود را مخفی کند و از چشم هایش پایین ریخت.مسترمیکی با انزجار سعی در جدا کردن اسرا از خود بود.

_چندبار بگم دخترجون؟!من از بغل خوشم نمیاد...

اسرا خوب می دانست اینکه مسترمیکی از بغل خوشش نمی آید دروغی است که هرروز به خود می گوید.مسترمیکی دستش را در موهای اسرا فرو برد و موهایش را نوازش کرد که باعث صدای ضربان قلب اسرا شد.

_داشتی میگفتی...

اسرا خوب می توانست واکنش مسترمیکی را بعد از فهمیدن آن قضیه تصور کند و این او را وادار به گریه می کرد.

_ا...بلی.س...فرز...ند...عزرا...ئیله.

مسترمیکی هوفی کشید و مشغول ادامه ناز و نوازشش شد.اسرا از عصبانی نشدن مسترمیکی تعجب کرده بود.مسترمیکی از دیدن تعجب کردن اسرا پوزخندی زد و اسرا را در لحظه به خود نزدیک کرد،هرلحظه که اسرا به مسترمیکی نزدیک تر میشد،رنگش بیشتر به لبو تغییر پیدا می کرد.تا جایی که لب هایش به لب های مستر میکی برخورد کرد و مسترمیکی بوسه ای را از سرگرفت.آن موقع دیگر کاملا به رنگ لبو تغییر پیدا کرده بود.

_برای همین بود که اشک های قشنگتو حروم کردی؟

........

کیا با شیپ مستر میکی و مادمازل اسرا اکلیلی شدن؟

راستی بنظرتون چطوری ابلیس شیطانه ولی برادر تهجوعه؟