[A fairy tale called love[p3

𝑬𝒍𝒊 𝑬𝒍𝒊 𝑬𝒍𝒊 · 1403/03/23 22:13 · خواندن 3 دقیقه

آنیونگ!

اومدم با پارت ۳

 

برید ادامه!

 

از زبون یوری:

چشمام بسته شد...

یهو احساس کردم روحم داره جا به جا میشه...

شاید داره از توی بدنم میره..

ولی یهو احساس کردم دوباره روحم رو به دست آوردم و میتونستم چشمام رو باز کنم!

این معجزه بود!

یهو به خودم اومدم و دیدم یه جایی دراز کشیدم و خیس آب هستم و چند تا زن با لباس سنتی کره ای(هانبوک)

بالا سرم ایستادن و هی میگن:[بانوی من!حالتون خوبه؟چیشد؟چرا توی دریاچه بودین؟خوبین؟]

و آره از این حرفا میزدن

وایسا ببینم؟ دریاچه؟بانوی من؟

این حرفا چی بود داشتن میزدن؟

و اونا اصلا کی بودن؟چرا لباس سنتی پوشیده بودن؟و چرا جایی که توش بودم انقدر قدیمی و تاریخی به نظر میرسید؟

من کجا بودم؟اینجا بهشته؟یا..

کلی سوال داشتم که واقعا میخواستم جوابشون رو بدونم

اما من اول باید می‌فهمیدم کجا هستم

نمیدونم چرا اینو پرسیدم اما از اون زن هایی که جلوم بودن پرسیدم:[من کجا هستم؟]

یکیشون جواب داد:[توی قصر بانوی من]

گفتم:[چرا من رو بانوی من صدا میکنید؟ و اینکه...وایسا ببینم

قصر؟قصر؟..]

داشتم هر هر میخندیدم که یکی از اون زنا گفت:[شما افتاده بودین توی دریاچه و غرق شده بودید.]

جان؟؟این زنه چی میگفت؟من توی دریاچه نیفتاده بودم اما...

من توی آب افتاده بودم

ولی آب دریاچه نه

آب استخر

وایسا ببینم...اون زنی که توی استخر بود و لباس هانبوک پوشیده بود..

اون منو آورده بود اینجا؟

باید می‌فهمیدم

پرسیدم:[الان توی چه دوره ای هستیم؟]

یکیشون جواب داد:[دوره ی چوسان بانوی من]

ها؟؟؟دوره ی چوسان؟دوربین مخفی بود؟؟امکان نداره من یهویی بعد از مرگ اومده باشم توی دوره ی چوسان!

یکیشون در گوش اون یکی زمزمه کرد:[ایشون حالشون خوب نیست...باید..طبیب رو خبر کنیم]

اون یکی گفت:[موافقم]

بعد از چند دقیقه یه نفر رو آوردن و مثل اینکه به قول خودشون طبیب بود

اون یسری سوال از من پرسید

پرسید:[اسمتون چیه؟]

گفتم:[لی یوری]

زیر لب نچ نچ کرد

پرسید:[توی چه شهری به دنیا اومدین؟]

گفتم:[سئول]

گفت:[سئول دیگه کجاست؟]

گفتم:[نمیدونی؟]

گفت:[مهم نیست بانو]

چرا به من میگفتن بانو؟

پرسید:[اسم مادرتون چیه؟]

گفتم:[لی میونگ]

زیر لب نچ نچ کرد

در گوش یکی از اون زن ها زمزمه کرد:[ایشون هیچی درباره ی خودشون یادشون نمیاد.چیز هایی عجیبی هم میگن]

چرا انقدر رسمی حرف میزدن؟

و اینکه یعنی چی من هیچی درباره ی خودم یادم نمیاد؟

باید می‌فهمیدم...

وایسا... اون زنی که توی استخر بود و لباس هانبوک پوشیده بود...

شاید...

من تناسخ پیدا کرده بودم و به دوره ی چوسان رفته بودم و روحم توی بدن اون زنه بود!

اما این چطور امکان داشت؟

 

 

پایان این پارت

بای!