French divine p8

-A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 · 1403/03/23 20:54 · خواندن 6 دقیقه

شرمنده مریض هستم و نمیتونم روزی چند تا پست بدم اینم به عشق همون 12 و 13 نفر دادم 💐🥲

خب برو ادامه.... 

یکم حمایت کنی شاید حال منم از این بهتر بشه، نه بد تر! 

پارت هفت:«

که ناگهان مایک رو دید 

مایک آدم چندش آور و دوست نه چندان صمیمی آدرین بود 

مرینت که اورا دید خیلی سریع خودش را عادی گرفت 

مایک که به وضوح متوجه بود مرینت گریه کرده گفت: چیشده، آها وایستاد آدرین ولت کرده نه 

مرینت: دلیلی نمی بینم برات توضیح بدم 

مایک: واقعا اون دختر مایکن خوبی هست ها 

مرینت: ممنون میشم ساکت باشی 

مایک که از صورت بی احساس و بی توجه مرینت داشت رنج می برد و حرصش می گرفت بازو مرینت را در دست گرفت و اپرا فشرد و گفت: دیر اومدی نخوا زود بری 

مرینت که از رفتار او به هیچ وجه خوشش نمی آمد تلاش مرد دستش را بکشد ولی فایده ای نداشت او انگار زور فراوانی داشت 

مرینت: ولم کن 

مایک: اگه نکنم 

مرینتـ: گفتم دستم رو ول کن 

مایک نیشخندی شد و با حالتی تمسخرانه به او نکاه کرد و ادامه داد: منم گفتم ول نمی کنم 

(وقتی رمان رو می خوندم همش تو این جا انتظار ورود آدرین رو داشتم ولی بهتره بدونید آدرین نمیاد...،مثل من انتطار نکشید ) 

مرینت که کمی ترسیده بود با یک حرکت مشت محکمی در صورت مایک زد و دستش را در یک حرکت کشید و بخاطر ترس خود پا به فرار گذاشت 

انگار او بیش از اندازه غیر منتظره ترسیده بود 

وقتی از آن کوجه خارج شد با آن حال آشفته به سمت خوابگاه رافت 

خوشبختانه این بار مانلی را ندید 

_________________________٠_٠_____________________

بیشتر دانشجو ها به سفر رفته بودند 

آدرین با مایکن خود به نوروژ 

و مانلی هم بیشتر اوقات در حال خوش گذارانی با استیو 

***

چند روزی گذشت و بله این روز ها سخت ترین و تنها ترین روز های مرینت بود 

مثل همیشه از جای پل بر می گشت 

وارد راه روه شد که ناباورانه مانلی رو دید 

واقعا ذوق زد ولی گمان کرد که مثل همیشه قرار است برود جای استیو و با او قرار دارد 

ولی بر خلاف تصورات مرینت انگار مانلی هم به دنبال او بود 

مانلی چشمش به مرینت خورد و به سمت او دوید 

مانلی: کجایی تو من دارم دنبالت می گردم 

مرینت: یعنی مثل همیشه برای رفتن به سر قرار با استیو دیر نکردی 

مانلی: واقعا جای تعجب داره ولی نه 

مرینت خنده ای کرد و گفت: حالا برای چی دنبالم می گردی 

مانلی: ببینم شام که نخوردی 

مرینت: نه 

مانلی: خب برنامه ای که نداری نه 

مرینت: فکر میکنی واقعا سوال داره؟ نه ندارم 

مانلی که انگار خیالش راحت شد گفت  : خب بیا بریم تو اتاق من که کلی خبر دارم 

مرینت: البته که همین طوره من مانلی رو ببینم و خبر نداشته باشه، ولی خب نگهش دار برای فردا 

مانلی: عه بیا دیگه بیا بریم جای من شام بخوریم 

مرینت: باشه بیا بریم که ببینم باز قراره راجب کی با من غیبت کنی 

مانلی خنده ای کرد و مرینت هم خنده اش گرفت و وارد اتاق مانلی شدند 

مرینت: واقعا که خیلی شلخته ای 

مانلی گوشه ای رو برای مرینت و خودش باز کرد و نشستند و غذا را آورد 

مرینت: میتونم حدس بزنم که خبرات راجب به آدرینه 

مانلی: چطور انقدر سریع فهمیدی 

مرینت: آخه همیشه همینه 

مانلی: و تو مشکلی نداری 

مرینت: عادت کردم 

مانلی لبخندی زد و گفت: خب خبر داری که آدرین با اریکا رفته نوروژ 

مرینت یکم غمگین شد و گفت: خبـ.. 

مانلی: بر گشته 

چشمان عسلی رنگ مرینت برای لحظه ای درخشید و اشتیاقی اورا دربر گرفت 

مانلی: میبینم خوشحال شدی 

مرینت: نه بابا اصلا 

مانلی باز هم خندید و گفت: به آدرین بگم بجز کلمه ی برگشت یک کلمه ی دیگه هم خوشحالت کرد 

مرینت: چه کلمه ای 

مانلی: آدرین 

مرینت: خب بسه دیگه غذاتو بخور 

مانلی: خب بنظرت بعد از غذا بریم پیاده پیاده روی 

مرینت: به چه مناسبت 

مانلی: بابا هوا خوبه، تازه امشب لندن قشنگ زندس 

مرینت: باشه پی 

مانلی: واقعا موافقت کردی 

مرینت: آره دیگه 

مانلی: خب پس بجمب دیگت 

آن دو تند تر از حد معمول غذا ی خود را صرف کردند و پس از آن مرینت نگاهی در آینه انداخت، خوب بود همان استایل همیشگی 

و به همراه مانلی به بیرون رفتند 

مانلی: بریم اون کافه باکلاسه

مرینت: نه بابا 

مانلی: برای چی بیا بریم خرج تو با من

 مرینت: مثل اینکه گنج پیدا مردی نه 

مانلی: امشب هرچی دلت خواست بخور 

مرینت: نه مثل اینکه واقعا گنج پیدا کردی تو 

مانلی خندید و با اشاره ی او وارد کافه ای لوکس و طوری که از ظاهر او پیدا بود 

مرینت: مانلی اینجا واقعا خیلی گرونه بیا بر گردیم 

مانلی: دیگه نهایت کُلیَمون رو میفروشیم 

مانلی یک نگاهی به مرینت انداخت و ادامه داد: خلاصه تو نگران نباش 

مرینت که هنوز متوجه او نبود با او به طرف یک میز چهار نفره رفت 

مرینت: ولی این میز رزرو شدست 

مانلی: حالا مثلا فکر کن برای ما هست 

مرینت باز هم سری به علامت تایید نشان داد و پشت آن میز نشست و گارسون به سمت آنها آمد 

عجیب بود ولی اسم مرینت را می دانست و سفارشش را گرفت 

مانلی: حالا یک امشبو نوشیدنی بخور 

مرینت: ممنونم ولی همون قهوه 

مانلی: نگران نباش به کسی نمیگم اگه بخوری 

مرینت لبخندی زد و گفت: از راز داریت ممنونم ولی واقعا نمی خوام 

سفارش دادند و گارسون رفت 

مانلی: میبینم معروف شدی 

مرینت: دیگه چه میشه کرد 

سفارش هایشان آمد 

مرینت فنجان قهوه ی خود رو برداشت و شروع به خوردن کرد 

چهره مانلی طوری بود که انگار منتظر و در جست و جو ی کسی و یا چیزی است 

مرینت: منتظر کسی هستی 

مانلی سریع به خود آمد و گفت: نه چطور 

مرینت: هیچی 

کمی گذشت که مانلی گفت:  عه نگاه آدرین اومده 

مرینت: زود باش سرت رو بیار پایین مارو نبینه 

بعد روبه مانلی کرد و گفت: با مانکنش هست نه 

مانلی: تنهاست؛ انگار دنبال کسی هست 

مرینت نیم چه لبخندی زد و گفت: لابد می خواد بره جاش 

مانلی: عه نگاه کن استیو هم همراهش هست 

بی آنچه مرینت حرفی بزند مانلی به سمت آنها رفت 

کمی بعد آنها به سمت میز مرینت و مانلی آمدند و نشستند 

آدرین نگاه پر از محبت خود را از روی مرینت بر نمی داشت و دائماً به او نکاه می کرد

مانلی: نوروژ چطور بود؟ 

آدرین نگاهش را از مرینت بر داشت و پاسخ داد: سفر عالی بود البته هم سفرم هم بی تاثیر نبود 

...........،» 

پایان پارت هشت 

ممنون میشم لایک کنی و کامنت بدی 

شاید یکم از حال بدم کم کردی