365 روز با تو part⁴

𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 · 1403/03/23 16:32 · خواندن 5 دقیقه

سلام بیا ادامه 

 

 

آدرین: توی اتاقم مشغول کار بودم تصمیم گرفتم که به مامانم زنگ بزنم بیاد این جا با مرینت آشنا شه ولی قبلش باید برم بیبیم مرینت خوابه یا بیدار در اتاقشو آروم باز کردم دیدم توی تختش نیست پنجره باز بود و ملافه ها هم به هم گیره خورده بود فرار کرده داد زدم فرار کرده رفتم توی جنگل اسلحمو در آوردم شلیک کردم آنقدر هم دور نشده بود نزدیک بود به همه بچه ها گفتم برن دنبالش منم رفتم نزدیک خیابون یه چیزی بود سری رفتم دیدم که مرینت بی هوش افتاده از سرش خیلی خون میومد دستاش یخ زده بود داد زدم دکتور خبر کنید سری بلندش کردم بردمش توی اتاقم بعد نیم ساعت دکتور اومد گفت باید ببریمش بیمارستان حالش خوب نیست قبول نکردم میدونستم که از اون جا هم فرار میکرد .....

آدرین: نه همین جا درمانش کنید 

دکتور: آقای آگرست این جا نمی شه حالش خوب نیست خون زیادی از دست داده باید ببریمش بیمارستان...

آدرین: اسلحمو در آوردم گفتم ...

عین آدم همین جا درمانش کن وگر نه باید آخرین نفساتو بکشی دکتور ترسیده سری تکون داد معاینش کرد گفت تا فردا  به هوش میاد دکتور رفت تا فردا به هوش میای خوبه ....

فردا 

مرینت: چشمامو باز کردم سرم خیلی درد میکرد هیچی یادم نمیومد میخواستم از جام پاشم که متوجه شدم دستام با زنجیر بسته شده ولی نع بالا سرم زنجیر ها هم خیلی بلند بود حتا میتونستم با دستام به میز که روش آبه برسم در باز شد آدرین با یه اخم خیلی وحشتناک وارد شد محکم درو بست از یقم گرفت داد زد 

 

آدرین: مگه بهت نگفتم فرار نکن مگه نگفتم گیرت بندازم بلای بدی سرت میارم تو نمی فهمی الان نشونت میدم

مرینت:  محکم هولم داد دستامو باز کرد از بازوم گرفت هولم داد سمت در درو باز کرد دوباره از بازوم گرفت توی یه اتاق دیگه برد خیلی ترسیدم نکنه میخواد باهام کاری کنه شروع کردم به خواهش کردن ....

 

آدرین لطفا این کارو نکن غلط کردم دیگه تکرار نمی شه خواهش میکنم.....

آدرین: بسه بسههه لعنتی بس کن وقتی که بهت گفتم فرار نکن باید فرار نمی کردی ولی تو از دستور من سرپیچی کردی الانم تنبه میشی ....

 مرینت : توی اتاق هولم داد محکم افتادم زمین از توی کُمد یدونه شلاق آورد چشمام گشاد من خیلی از کمر بند و شلاق میترسیدم چون شب های که بابام خیلی مست میکرد منو با کمر بند کتک میزد آدرینم رو به روم وایستاد شروع کرد به شلاق زدن نمی دونم چقد زد که بی حال شدم دیگه  حتا نمی تونستم حرف بزنم که از بازوم گرفت میخواست رو پاهام وایستم ولی نتونستم یهو همه جا تاریک شد ....

آدرین: 55 تا شلاق زدمش بیهوش شد از اتاق آوردمش بیرون گذاشتمش روی تخت مامانمو صدا زدم که اومد شکه نگام کرد با داد گفت ...‌

 

املی : تو چی کار کردی چرا بدنش این طوری شده صبر کن تو اونو شلاق زدی چرا آخه ...

آدرین: چون دیگه فرار نکنه چی فکر کردی مامان به من آسون بود که داشتم شلاق میزدمش با هر شلاقی که میزدم و هر گریه یا ناله که اون میکرد قلبم تیکه تیکه میشد ولی باید یه بار تنبه شه که دیگه فرار نکنه ...

 

4 ساعت بعد 

مرینت: با درد شدیدی از خواب بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد از جام به زور بلند زدم همون موقع در باز شد و اون عوضی اومد تو 

آدرین: رفتم اتاقش دیدم که بیدار شده با نفرت نگام کرد نهارشو گذاشتم روی میز گفتم بخور ولی هیچ جوابی نداد باز لجبازی هاش شروع شده بود کنارش نشستم که صورتشو برگردوند بهش حق میدادم ولی منم مجبور بودم از بازوش محکم گرفتم که یه ناله خفیفی کرد 

مرینت: از بازوم محکم گرفت اون جام خیلی بد ضربه دیده بود یه آخ بلندی گفتم به چشمای سبز وحشیش نگاه کردم بازومو به زور از دستش کشیدم بیرون میخواست چیزی بگه که در باز شد بازم همون خانمه اومد آدرینم از اتاق رفت بیرون خانمه کنارم نشست خودشو معرفی کرد 

املی: سلام دخترم حالت خوبه من اسمم املیه مادر آدرینم درد داری 

مرینت: آروم سر مو به نشونه آره تکون دادم یه قطره اشک از چشمام اومد پایین گفت که اول غذامو بخورم بعد دارو بهم میده حالم خوب میشه غذامو بهم داد دارو هم داد اونوخوردم خوابیدم وقتی که بیدار شدم هوا تاریک شده بود رفتم کنار پنجره دلم برای الکسم  یه زره شده بود یه حسی داشتم انگار نزدیکمه ولی کجا تصمیم گرفتم که برم توی باغ یه لباس گرم پوشیدم رفتم از اتاق بیرون دیدم که خانم املی توی حال نشسته با دیدن من اومد سمتم 

 

املی: چیزی لازم داری دخترم 

مرینت: نه فقط دلم گرفته میخوام برم توی باغ 

املی: باشه تو یواش یواش برو منم یه چیز گرم میپوشم میام 

مرینت: سری تکون دادم رفتم توی باغ بوی گل ها زر حالمو بهتر میکرد صدای دعوا شنیدم رفتم جلو تر دیدم که پیش در خروجی آدرین وایستاده افرادشم نیست داشت با یکی حرف می‌زد آروم آروم رفتم که  اسلحشو  در آورد  به یارو شلیک کرد  خیلی ترسیدم نکنه بخواد منو  هم بکشه صورت یارو توی تاریکی دیده نمی شد یکم رفتم جلو تر که آدرین برگشت شوکه نگاش کردم که اخماش رفت تو هم با دو قدم بلند اومد سمتم از بازم گرفت داد زد 

آدرین: تو توی این موقع توی باغ چی غلطی میکنییی

مرینت: دلم گرفته بود اومدم یکم هوا بخورم بعدشم خانم املی هم میاد داشتم بهش توضع میدادم که چراغ های باغ روشن شد چشمم به مردی که مورده بود افتاد .....

 

نه این امکان نداشت آدرین با من اینکارو نمی کنههه 

قلبم تیکه تیکه شد نمی تونستم روی پاهام وایستم 

کاتتتتتتت🎬 

تمام شد 

 

شرط پارت بعدی 

40 کامنت 

25 لایک 

بوسسسس بایییی

❤️❤️❤️❤️❤️