𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓¹³

KANI KANI KANI · 1403/03/23 10:52 · خواندن 2 دقیقه

حالم عالی ادامه! 


─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
اون الیویا بود، ولی مطمئنم تناسخ پیدا کردش، تو زندگی قبلیش اونم عاشق آتان(اسکات) بود. 
الیویا: ببخشید شما؟ 
والریا: من باید بپرسم شما
الیویا: من مالیکا هستم دوست دختر اسکات
همینو گفت قلبم گرفت. 
والریا: آها خوشبختم من خدمتکار این عمارتم
هه چاخان میبافم. 
مالیکا: اسمتون چیه؟ 
والریا: والریا هستم
مالیکا: خوشبختم والریا
والریا: منم همینطور، بفرمائید داخل
مالیکا: ممنون
راه رو براش باز کردم و داخل اومد، روی مبل نشست و منم براش آبمیوه درست کردم و براش بردم. 
مالیکا: اسکات کجاست؟ 
والریا: ارباب خوابیدن
مالیکا: خب من میرم پیششون
والریا: ولی خوابیدن
مالیکا: من دوست دخترشم و به شما ربطی نداره
عصابم داشت داغون میشد. 
والریا: باشه بفرمایید 
مالیکا: ایشش
عفریته دلم میخواست پارش کنم ک*کش. 
𝔖𝔠𝔬𝔱𝔱: 
خوابیده بودم که احساس کردم یکی صدام میکنه، چشمامو باز کردم دیدم مالیکاست مثله برق گرفته ها زود بلند شدم. 
اسکات: مالیکا تو اینجا چیکار میکنی؟ 
مالیکا: معلومه خب برگشتم 
اسکات: کجا بودی این همه سال؟ 
مالیکا: مجبور بودم اسکات تو درک نمیکنی
اسکات: چی؟ درک نمیکنم؟ چرا بهم نگفتی؟ 
مالیکا: نمیشد مامانم تهدیدم کرد ولی الان مرده بخاطر همین برگشتم، برگشتم تا ابد پیشت باشم
میدونستم داره دروغ میگه چون مامانشو همین دیروز دیدم اومد شرکتم. 
اسکات: الان جدی برگشتی پیشم؟ 
مالیکا: آره 
اسکات: باشه
همینطور توی فکر بودم که مالیکا بغلم کرد. 
مالیکا: دلم برات تنگ شده بود و دوستت دارم
نتونستم جوابشو ندم چون هرچی باشه قبلاً عاشقش بودم. 
اسکات: منم
یاد والریا افتادم، والریا چیزی داره که این نداره نمیدونم چی ولی نگاه والریا خیلی خاصه، از خودم جداش کردم. 
اسکات: بیا بریم پایین صبحونه بخوریم
مالیکا: این دختره کیه؟ ازش بدم میاد اخراجش کن
نگاهشو مظلوم کرد ولی من دیگه گول این چشارو نمیخورم
اسکات: ناراحتی میتونی بری این خدمتکار بهترین خدمتکارمه و نمیخوام اخراجش کنم. 
مالیکا: چرا؟ تو که قبلاً بخاطر من سگتو بهترین دوستتو فروختی
اسکات: الان دیگه این کارارو نمیکنم
مالیکا: باشه
بلند شدم و رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم، نمیتونم انکار کنم هنوزم دوستش داشتم ولی نه مثله قبلاً ولی دیگه گولشو نمیخورم چون همش بخاطر پول کنارمه و الانم پولش حتماً تموم شده. 
𝔙𝔞𝔩𝔢𝔯𝔦𝔞:
جلوی در وایستاده بودم، نمیخواستم فضولی کنم ولی خب، دیدم مالیکا گفت اخراجش کن ولی ارباب پشت من در اومد احساس خوبی داشتم، همینو که شنیدم رفتم پایین صبحونه رو برای اربابم آماده کردم، ارباب اومد پایین با خوش رویی بهش صبح بخیر گفتم و اونم با لبخند جوابمو داد، پشت سرش مالیکا اومد، ارباب صندلی رو عقب داد و نشست و مالیکا هم کنارش خواستم برم توی اتاقم که ارباب گفت:..... 
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
پارت بعد 40 کامنت و ممنونم از حمایت هاتون دوستتون دارم:))