French divine p7
چون احتمالا تا آخر روز نیستم این پارتم دادم 💖
«خواهش مندم موقت نکنید»
ادامه ی مطلب؟!
بله دیگه اون پارتم هنوز زیاد ندیدید جون احتمالا خوابید دیگه
🌞🌞🌞
پارت هفت:«
مرینت به همراه مانلی از دانشگاه خارج شد که با چهره ی آقای فواد مواجه شد
آقای فواد: اگر کاری نداری میتونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم
مرینت نگاهی کوتاه به مانلی انداخت و گفت: کاری ندارم میتونیم بریم
با مانلی خداحافظی کرد و با آقای فواد رفتند
آقا فواد: مرینت من قراره برم پاریس و قبل از رفتن مادرت برات نامه ای فرستاده بود که دیگه امروز گفتم بهت بدم چون من شب پرواز دارم
بعد نامه ای از چیش کتش در آورد، هنوزم میشد بوی تن مادر و مهر و محبتی که در نامه به کار برده را استجمام کرد
نامه را به دست مرینت داد
مرینت: ازتون ممنونم آقای فواد سلام منو حتما به مادرم برسونید
آقای فواد: اگر شماهم نامه ای دارید بدین من میبرم
مرینت: خیلی ممنون اما ندارم، باهاشون در تماسم
آقای فواد: پس فعلا مرینت
مرینت: فعلا
بعد از خداحافظی با مرینت به سوی خانه اش رفت و....،
مرینت از آنجا نامه را در جیب پالتو ی خود گذاشت و به سوی پل رفت
انگار در تمام ایالات انگلستان تنها پل بود که آن را آرام می کرد
سرما در این ساعت در روز بسیار بود و تمام وجود مرینت را فرا می گرفت
در این هوای سرد چرا که نامه ی مادر شاید بتواند روح و سرما ی وجود اورا گرم کند و جلا ببخسد
دستش را به سوی نامه برد که باز همان صدای آشنا آمد: عصر بخیر دوشیزه
طبق معمول آدرین بود،
مرینت: با من کار داری
آدرین: من که نخ ولی شاهزاده کارت داره
مرینت: اونوقت چیکار
آدرین: شاید از تو خوشش میاد، نمی خوای که ردش کنی
مرینت: شوخی رو بس کن، چیکار داری
آدرین: واقعا انصافه با این یارو پُر رنگه رقابت کنم
مرینت: منظورتو نمیفهمم
آدرین: باهاش چه نسبتی داری
مرینت: به خودم مربوطه که چه نسبتی دارم
آدرین: آخه نمی فهمم اون چه چیز برتر از من داره که انقدر باهاش خوبی بعد با من
مرینت: اگه بگم هم درک نمی کنی
بعد مرینت بر گشت که بره ولی چند لحظه مکث کرد انگار می خواست حرف های آدرین رو واضح بشنوه
آدرین: ببین مرینت خودتم میدونی که مثل تو برام زیاده و کلا تازه اونا مثل تو قد و یک دنده هم نیستن
مرینت: خب پس برو جای همونا
آدرین: تازه از فرانسه و پاریس هم زیاده و حتما بخاطر داشته باش که با قد بازی و لجبازی هات به جایی نمیرسی
مرینت: خیلی سادس؛ برو جای همونا
آدرین: کوه می کندم ساده تر بود، خب حداقل نگاهم کن
مرینت: و اگه نکنم
بعد آدرین با صدایی فرو پاشیده و خیلی خفیف گفت: کنار میکشم
مرینت دلش به حال می سوخت و نمی خواست با او کلنجار بره ولی سر نوشت همینه پس با همون صدای استوار و لجباز گفت: زود تر باید این کارو انجام میدادی
آدرین که دیگر صبری نداشت با کمی عصابینت و بی حوصله گی گفت: اصلا اون یارو کی بود خوب بگو دیگه
مرینت هم صبر نداشت و از فرو کردن ناخان های خود در دست خسته شده بود فریاد کشید و گفت: شاهر دوستم بود، نامه ی مادرم رو آورده بود
بی اعتنا به آدرین دوید و رفت در راه بغضی که سال ها در گلوی او بود ترکید
و وارد کوچه ای تاریک و کوچک شد
که ناگهان.....،»
پایان پارت هفت
البته شاید بازم پارت دادم قطعی نیست
تا درودی دیگر بدرود
عه عه راستی شرط
ولش کن مطمئنم که اونقدر ارزش قائلید که برای چیزی که خوشتون اومده لایک کنید و کامنت بدید
👋🏼