French divine p6
ادامه ی مطلب؟
دیروز بعد از اینکه پارت پنج رو گذاشتم نِتَم تموم شد و تا آخر شب دیشب نت نداشتم پس اگه یک کوچولو دیر کردم شرمنده
پارت شش:«
مرینت در حال رفتن به خوابگاه بود که ناگهان با صورت مانلی رو برو شد
اول مثل همیشه قصد سلام و علیک کوتاه کرد ولی مانلی گویی خبر های زیادی داشت پس همراه یک دیگر به اتاق مانلی رفتند
مرینت: خب بگو دیگه چی شده
مانلی: فکر کنم اگه بگم عصبی بشی
مرینت: حالا تو بگو
مانلی: آخه بهم میریزی
مرینت که دیگر واقعا صبرش لبریز شده بود با جهره ای کلافه رو به مانلی کرد و گفت: میگی یا برم
مانلی: آدرین چند روزه داره با اون دختره میگرده
مرینت پوزخندی زد و گفت: تا جایی که من میدونم اون هر روز با یکی میگرده
مانلی: ولی این یکی خیلی خوشگله و چند روزه با اونه
مرینت: برام مهم نیست
مانلی: ولی خب...،
مرینت: اون میتونه با هرکسی باشه به من ربطی نداره
مانلی: ولی من مطمئنم که هنوز تورو دوست داره
مرینت: مدل دوست داشتنش به درد من نمی خوره
______________________________________________________________
با گذشت روز ها به سال نو نزدیک تر و به تعطیلات عیدانه نزدیک میشدیم، ولی به دلیل قیمت زیاد رفت برگشت آمدن به فرانسه برای حدود یه روز غیر معقول بود
هوا مثل همیشه ابری و سرد بود ولی برای مرینت حال و هوای خیلی گرفته ای داشت
او دلش برای زبان شیرین فرانسوی تنگ شده بود و دلش می خواست با یک دوست درد و دل کند و از طرفی هر وقت با زبان فرانسوی به آدرین جمله ای می گفت باز هم در جواب با اینگلیسی مواجه میشد،
طبق عادت موهای خود را بابت و شلوار جین ژاکت سیاه به همراه پالتو قرمزش را پوشید و به بیرون رفت
چند قدمی بر داشت تا به نزدیکی پل رسید
به مقصد خود رسیده بود که ناگهان سگی را در حال واق واق در جلوی خود تماشا کرد پاهایش سس شده بود و توان فرار نداشت
لحظه ای بعد سدای صاحب آن سگ را که آن را صدا می کرد را شنید، صدا برایش آشنا و دلچسب بود
این صدای آدرین بود
آدرین به همراه آن دوست دختری که به گفته ی بیشتری یک مانکن و زیبا ترین دختر زود بیرون آمده بود
سگش را که اسمش همیلتون بود صدا کرد
آدرین: ببخشید مزاحمت شد
مرینت: موردی نیست اشکال نداره
مرینت برای لحظه ای چهره و اندام آن دختر را رسد کرد، راست می گفتند اندام بسیار زیبایی داشت
مرینت که دیگر با آن دو کاری نداشت بر گشت که بره ولی انگار آدرین هنوز دلش نمی خواست بحثش با مرینت به پایان برسد و یا شاید زمان بیشتری برای نشاش دادن آن مایکن احتیاج داد
آدرین: هی وایستاد اگه می خوای با ما بیا
مرینت: ممنونم مزاحم نمیشم
آدرین: نه مزاحم نیستی نگران نباش
مرینت: به هر حال ممنون
مرینت باز خواست بره ولی اینبار سگ سد راه شد
مرینت که در ظاهر عجله داشت نگاهی به آدرین کرد کت آدرین با چند گام بلند خود را به او رساند و گفت: معزرت می خوام فکر کنم این سگ مثل صاحبش احمقه
مرینت آرام و به فرانسوی گفت: باید با خانوادم تماس بگیرم
در آن لحظه آدرین دستش را در کاپشن خود کرد و گوشی را به مرینت داد و گفت: بیا با این تماس بگیر
مرینت: ممنونم لازم نیست
آدرین: چیه نگرانی ور شکست بشم
مرینت: گفتم که لازم نیست
انگار اون دختر خسته شده بود آدرین برای لحظه سرش را به سمت او بازگرداند و گفت: الان میام اریکا
پس نام او چنین بود اریکا
مرینت: ممنونم ولی من باید برم
آدرین: توکه روی فامیلت رو زمین نمیندازی نه
مرینت ناچار گوشی رو گرفت و پس از لحظه ای به آدرین پس داد و در ادامه گفت: مشغولی میزنه
آدرین که باور نکرده بود بدون هیچ حرفی گوشی رو گرفت و لحظه ای ببعد صدای حرف زدن زیبا ی او به فرانسوی با لحجه ی زیبا و شیرینش می آمد
_ : بله سلام میرسونه
_ : اونا هم خوبم ممنون
_: حتما بر روی چشم حتما، گوشی گوشی
مرینت که میدانست آدرین شماره. ی آنها را ندارد و این هم یک شوخی بیمزه هست گوشی را با بیمیلی گرفت ولی در کمال نا باوری صدای مادر و پدر بود
آدرین با سگش به کنار اریکا رفت و پس از حدود نیم ساعت مرینت تماس را بزور برای فردا با گوشی خودش موکول کرد و گوشه را به آدرین داد
مرینت: ببخشید یکم طول کشید
آدرین: اما از نظر منو اریکا خیلی کوتاه بود
مرینت: چون به شما خوش میگذره این طور احساس میکنید
مرینت: راستی شماره ی خونه ی مارو از کجا داشتی
آدرین لحظه ای اندیشید و گفت: بار اول که زنگ زدی مشغول بود شمارش تو گوشیم موند دیگه
مرینت که خوب میدانست اون اصلا شماره ای نگرفته بود سری با علامت تایید تکان داد و وقتی آدرین و اریکا شروع به حرکت کردند بر خلاف جهت آن دو حرکت نمود
طولی نکشید که بی اختیار بر گشت و خوش بختانه و یا بد بختانه آدرین هم در همان لحظه بر گشت
نگاه این دو گرچه از دور ولی باز هم به هم بیوسته بود
که آدرین با صدای بلند و به فرانسوی گفت: آهای دختر فرانسوی بعضی از شماره ها ارزش حفظ کردن رو داره
_____________
در راه روه های خوابگاه بود که مثل همیشه با صورت پر از استراپ مانلی که در حال رفتن بود مواجه شد
مرینت: بهبه خانوم کجا تشریف میبرین
مانلی: با استیو قرار دارم باید زود برم
مرینت: باشه خوشبگذره
کنی بعد که از هم گذر مردند مانلی باز به سمت او برکشت و گفت: تو نمیای
مرینت: ممنون تو برو
مانلی: خوش حال میشیم ها
مرینت: یکم خستم می خوام برام استراحت کنم
مانلی: باشه
این بار وقتی قرار بود گذر کنند مرینت در جای خو وایستاد چون حتم داشت مانلی قرار است بر گرده
مرینت وقتی بر گشن از تغییر مکان ندادن مرینت تعجب کرد و گفت: تو که هنوز همون جایی
مرینت: آخه فکر کردم وقتی بر نی گردی ازیت نشی بیای دنبالم
مانلی: تو واقعا دختر زرنگی هستی مرینت
*****
مرینت وارد اتاق خود شد و یادش افتاد که امروز با شاهر دوست سابقش در فراسه قرار دارد آقای فواد
بعد از چرتی کوتاه باز بلند شد و بعد از آماده شدن به محل قرار رفت آقای فواد 27 بود و سیاه پوست
کمی با دو گپ زد و به کافه رفتند، مرد خوبی به نظر میرسید
در آخر هم خداحافظی کردند و مرینت به خوابگاه بازگشت
*****
این اوبین صبحی بود که بدون صدای مانلی بیدار مسشد
صبح بلند شد و صبحانه خورد
موهایش را شونه کرد که، بله صدای در آمد
در را که باز کرد مانلی را دید
مانلی وارد اتاق مرینت شد
مرینت: دیر کردی عجیبه
مانلی: حالا دیر مردن منو ولش کن خبر برات دارم
مرینت: آه باز که خبری، نگو که از آدرین.
مانلی: نه راجب به تو هست
مرینت: من! چطور مگه
مانلی: دیروز با اون پسر پر رنگه بودی
مرینت: پر رنگ! آها آقای فواد رو میگی
مانلی: آره
مرینت: حالا کجا مارو دیدی
مانلی: من ندیدم که
مرینت: پس کی
مانلی: آدرین دیدتون و به من گفت
مرینت: اون راست میگه پسر پر رنگ واژه ای هست که فقط میخوره آدرین بگه
مانلی: به هرحال
مرینت: خب من حاضرم بدو که بریم
بعد رفتند و وارد کلاس شدند
بعد از کلاس مرینت به بیرون دانشگاه آمد و با چهره ی........ مواجه شد»
پایان پارت شش
خب خب شرط هم که دیگه
20💬
10❤
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
تا درودی دیگر بدرود