خواب
اومدم ی خواب براتون تعریف کنم
امشب که خوابیدم تا ساعت سه شب خوابم نبرد. بعد خوابیدم....
اصلا خواب ندیدم...... ولی یجورایی راحت نبودم بعد بیدار شدم و دیدم ساعت هفته. دوباره خوابیدم.....
خواب دیدم اومده بودیم باغ خونوادگی مون بعد همه چیز خیلی عجیب و ترسناک بود منم توجه نکردم....چون میدونستم که خوابم....(اون موقع یجورایی اصلا خواب نبودم....یعنی همه چیزای دور و برم رو حس میکردم....)
بعد فکر کردم که بیدار شدم از خواب(درحالی که اونم خواب بود) رفتم حموم و در رو محکم بستم....
خواستم دوش بگیرم.... یهو ی صدایی میشنیدم که گفت عزیزم...توجه نکردم...که دوباره تکرار کرد مادر عزیزم انگار اون صدا از گذشته بود چون حس کردم یجورایی این صدا از میون گندم ها میاد...
ترسیدم و خواستم درو بازکنم که دیدم خواب داره محو میشه بعد پشت خواب دیدم پدرم توی اون یکی اتاق داره با موبایلش ور میره.....
با ترس از خواب بیدار شدم و رفتم اون یکی اتاق و دیدم که پدرم دقیقا همون جوری که دیدم داره با موبایلش ور میره .....نمیدونم اون خواب بود یا چیز دیگه....
ولی خواستم باهاتون در میون بزارمش
ی چیز دیگه هم بود....دلیل اینکه خیلی بعد از شنیدن مادر عزیزم ترسیدم این بود که پدربزرگم رو که بیست سال پیش فوت کرده رو بیار تو خواب دیدم که در مورد کسی (حالا نمیدونم زن بود یا مرد) با دایی کوچیکم حرف میزد که اون فرد قراره به خونواده صدمه بزنه و اینا بعد پدربزرگم این فرد رو هی مادر صدا میکرد....تازه این خواب رو دوبار دیدم....ی شب قسمت اول شب بعدی قسمت دوم... بعد ی کتابی رو گفت بهم....یادم نیست...در مورد قطب جنوب بود فکر کنم
حالا اون چیزی نیست یبار تو تختم خوابیده بودم که ی سایه رو دیدم داره بهم نزدیک میشد...همیشه هم احساس میکنم از اون شب اون سایه رو همه جا میبینم
اینم ی سم که مهسا پست رو موقت نکنه 😂👇