Forest girl p1
سلام بفرمایین ادامه
دختری در جنگل
هایی اسم من ماریا هست . مامان بابای من من وقتی ۷ سالم بود ول کردن و بردن پرورشگاه و وقتی ۱۰ سالم بود منو یه خانواده ی خیلی سخت گیر قبول کردن اونا حتی اجازه نمیدن بخندم و الان من ۳ سال همراه با این خانوادم 🙃
ما توی یک روستای جنگلی به اسم آکتوار زندگی میکنیم .
اها راستی اینم یه داداشم دارم که داداش اصلی من نیست ولی خب واقعا هوامو داره و مهربونه .
مادر: هی ماریا دیگه صدات نمیکنم بیا شام که اصلا حوصله ندارم
پدر : ماریا به حرف مادرت گوش کن دختر جون
ولی مادر من سیرم ممنون ازت
مادر: چییی!!!!!! باشه خودت میدونی باهات چیکار میکنم
باشه
حالم بد بود رفتم یکم تو جنگل قدم زدم که حیوانی خیلی بزرگ اومد سمتم من خیلی ترسیدم ولی حس میکردم اونم ناراحته نشست پیشم و من هم از ناهار امروز براش استخوان و گوشت بردم .
خیلی خوشحال بودم چون هیچ وقت هیچکس با آرومی میش نشست
راستش من هیج وقت خانواده واقیعی رو دیدم چون اونموع ۷ سالم بود و هیچی یادم نمیاد
شب شد بعد شام وقتی داشتم میخوابیدم صداهای عجیبی توی جنگل میومد که عادی بود ولی تا پنجرهی اتاقم رو باز کردم ...........
دوستان این داستان که من ساختم کوتاه برای همین پارتاش هم کوتاه مرسی عشقا حمایت کنید¿♧◇♡