French divine p2

-A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 · 1403/03/20 19:42 · خواندن 6 دقیقه

زود دادم به دلایلی که در ادامه هست 

- ادامه ی مطلب؟ 

حمایت ندارم در حدی که دیگه واقعا دلم نمی خواست پارت بدم ولی خب بیکار بودم دیگه 🥲

پارت دو:«

عصبانیت مرینت در حدی بود که نزدیک فریاد بزند تا اینکه دستان گر و جوان آلیا را روی شانه ی خود احساس کرد 

آلیا: بهتره بریم نه 

لحظه ای سکوت مرینت رو فرا گرفت و بعد به نشانه ی تایید با آلیا رفت 

______________________________________________

مرینت: بس کن نینو تو یکی بس کن 

نینو برادر بزرگ مرینت بود 

نینو: مگه دروغه همه ی فامیل راجب تو حرف میزنن 

مرینت احساس کرد موقعیت خوبی برای تخلیه عصبانیت خود هست و با فریادی پر از ناله گفت: مگه من خواستم..، 

و با صدایی عادی ادامه داد: مگه من خواستم بابا منو داد و اونم ولم کرد؛ بهتره بجای من از سر منشا اصلی جوابتو بگیری باشه 

مادر که متوجه روح آزرده شده مرینت بود گفت: بیاین ناهار آمادس 

سر میز نشستند 

برای لحظه ای مرینت به چهره پدر نگاه کرد ولی جز خستگی و شرمندی چیزی ندید و به خوردن غذا ادامه داد 

-----------------------------------------------------------------------

خبر بورسیه آن قطعی بود و دیگر میدانست که این خانه را ترک می کند 

در فکر برای رفت و یا نرفت بود که مادر وارد اتاق او شد 

مرینت: مامان دیگه نمیکشم همت پشت سرم حرف میزنن و  تحقیرم می کنن حتی داداش خودم 

مادر با چهره ای ناراحت و ماسک خوشحالی اورا در آغوش گرفت و گفت: ناراحت نباش قشنگم وقتی مهندس شدی اونا هستن که منت تورو میکشن از جمل لوکا 

مرینت: منت کشیدنش بخوره تو سرش 

مرینت: مامان واقعا باید برم 

سابین: انتخاب خودته عزیزم 

مرینت: فقط تو منو دوست داری مامان واقعا گم راه شدم 

سابین: خودت چی خودت چیو می خوای 

مرینت: باید بهشون ثابت کنم برای همین 

اشک از چشمان آن دو راهی شد و دیگر نمی توانستند جلو ی اشک های خورد را بگیرند 

هم را با صورتی خیس دربر گرفتند 

-------------

چمدان هارو جمع کردند 

مرینت: مامان انقدر لازم نیست خوراکی بزاری به خدا تو لندن هم از اینا هست 

سابین: من تورو میشناسم اینا رو نیاز داری 

بعد از ساعتی که چمدان هارو جمع کردند و هردو به داخل پذیرایی خانه رفتند 

پدر هر لحظه گریه اش می گرفت و خیلی نامحسوس آنها رو پاک می کرد 

که تصمیم گرفت بغض خود را رها کند و با گریه های خود مرینت را در بغل گرفت و گفت: مؤفق باشی دخترم 

مرینت: ممنونم بابا 

سوار ماشین شدند و به سمت فرودگاه حرکت کردند  

در راه هر سه نگاهشان به هم دوخته بود و گویی داشتند در ذهن خود خاطرات چندین ساله را مرور می کردند 

حدود چهل دقیقه ی بعد به فرودگاه رسیدند 

سابین: انقدر زود رسیدیم 

مرینت: می خواستی تا آخر عمر ادامه داشته باشه 

سابین: کشکی.... 

مرینت که طاهر خود را حفظ کرده بود ولی خیلی دلش می خواست که اینا همش یک رویا باشد و نه واقعیت، چنان که وقتی به جدایی از مادر و خونه و شاید حتی آلیا او را به اندوه فراوانی درگیر می کرد 

وارد فرود گاه شدند که با حلقه ی بزرگ فامیل رو برو شد 

مرینت وسط آن حلقه بود و با چهره های پر از بغض فامیل مواجح بود 

در حال نگاه به هم بودند که پیتر آن سکوت رو شکست و گفت: چرا انقدر به هم نکاه می کنین بیاین خدافظی کنیم دیگه الان میره ها 

لبخندی روی صورت مرینت شکل گرفت و گفت: راست میگه 

بعد اول از همه به سراغ پیتر رفت و اورا بغل کرد 

پیتر: راستی برای من یک نایک اصل بیار 

ادوارد: من یک عطر خواس می خوام اسم و مارک خواسی ندارم ولی بازم 

کلویی: منم کیف برند می خوام 

زویی: برای من تاج الیزابت رو بیار 

مرینت: بابا فکر کنم باید یک ملیون یورویی برام بزنی 

نگاه مرینت به چهره ی آلیا افتاد و گفت: تو چی چیزی نمی خوای 

آلیا مرینت رو محکم در آغوش کشید و گفت: بهم زنگ بزنی ها 

مرینت: دیوونه شدی همیشه باهات در تماسم 

و بعد با عمو و خاله و عمه که به دایی اش رسید 

دایی: خواهر زاده الیزابت اونجاست می تونه بهت کمک کنه 

مرینت. ممنونم 

و بعد از تمامی آنها رسید به مادر 

آن دو هم را با محبتی فراوان در آغوش کشیدند و 

بالاخره پرواز مرینت اعلام شد 

مرینت: من برم تا شما شاهزاده ی اینگلیس رو در خواست نکردین 

ادوارد: وایستا منو پیتر چمدون هاتو برات میاریم 

مرینت: ممنون 

بعد دیگه به جایی رسیدند که از آنجا به بعد فقط باید مرینت بره 

مرینت: خدافظ بچه ها 

ادوارد: خدافظ مرینت مواظب خودت باش 

پیتر: خدافظ 

بعد مرینت رفت 

بلیط و پاسپرتش را داد و رفت 

لحظاتی بعد موقعه ی سوار شدن هواپیما بود 

رفتند و نشستند و هوا پیما به پرواز در آمد و مرینت هم به خواب فرو رفت 

وقتی بیدار شده بود دیگر در فرانسه نبود حالا در لندن در انگلستان بود 

از هوا پیما پیاده شد و رفت و سوار ژانس شد تا به سمت خوابگاه دانشگاه بروند 

انگار از چیزی که تصورش میکرد خیلی پر اندوه و تنها تر بود 

به دانشگاه رسید و وارد شد 

کلید اتاقش را گرفت و به راه افتاد 

در حال بالا رفتن از پله های دانشگاه بود که دختری را در حال دویدن دید و آنها به هم خوردند 

وسایل مرینت بر روی زمین ریخت و دختر لب زد: واصعا متاسفم شرمنده خیلی عحله داشتم 

مرینت: موردی نیست 

دختر که انگار واقعا کار مهمی داشت شروع به رفتن کرد که انکار دلش آرام نگرفت و به سمت مرینت برگشت و آمد جای او و کمکش کرد و رفت 

مرینت که کمی تعجب مرده بود وارد اتاق خود شد 

اتاق خوبی بود یک پنجره به طرف مرکز شهر داشت همانطور که اون می خواست 

وسایلش را در آنجا چیند و به خواب فرو رفت 

----------- 

وارد دانشگاه شد انگار پاریس با لندن فرق چندانی نداشت 

در حال قدم زدن بود که باز همان دختر دیشب را دید 

دختر به سمت او آمد و گفت: شما رو دیشت دیدم نه 

مرینت که مطمئن بود اون هم اصالتن انگلیسی نیست گفت: بله همین طوره 

دختره: من مانلی هستم و شما 

مرینت: مرینتم 

مانلی: معلومه توهم انگلیسی نیستی نت 

مرینت: فرانسوی هستم 

مانلی: سوئدی 

مرینت: اوهوم 

مانلی: ام دوستی که نداری نه 

مرینت: نه؟! 

مانلی: خوبه پس باهم حرف میزنیم 

بعد مانلی دستان مرینت رو گرفت و گفت: با یک پسر لندنی نامزد کردم و اومدم اینجا حالا هم دارم تو دانشگاهش تحصیل میکنم ولی واقعا اونقدر زبان قوی ندارم که حرف استاد رو بفهمم 

مرینت: بورسیه شدم و اومدم 

مشغول حرف با مانلی بود که ناگهان،،،،،،،،،، را دید»  

 پایان پارت دو 

خب حتما بکی که،  ،،،  ،،،،،،، کی بود؟ 

جواب درست یک پارت میدم 

خب شرط بزارم که عمل نمی کنید وای بازم 

10💬

10❤