داستان آموزنده

𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 · 1403/03/18 17:25 · خواندن 2 دقیقه

بدو بیا

💖💖


#داستان_آموزنده


✍️ از ثروت عظیمی که خدا بهت داده، درست استفاده کن

🔹از مردی که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌های زنجيره‌ای در جهان است، پرسيدند:
راز موفقيت شما چیست؟

🔸او در پاسخ گفت:
من در خانواده‌ فقیری به دنيا آمدم و چون خود را به‌معنای واقعی فقير می‌ديدم، هيچ راهی جز گدایی‌کردن نمی‌شناختم.

🔹روزی به‌طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.

🔸وی نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: 
به‌جای گدايی‌کردن بيا باهم معامله‌ای کنيم.

🔹پرسيدم: 
چه معامله‌ای؟

🔸گفت: 
ساده‌ است. يک بند انگشت تو را به ۱۰ پوند می‌خرم!

🔹گفتم: 
عجب حرفی می‌زنيد آقا. يک بند انگشتم را به ۱۰ پوند بفروشم؟

🔸گفت: 
۲۰ پوند چطور است؟

🔹با ناراحتی گفتم: 
شوخی می‌کنيد؟!

🔸مصمم گفت: 
برعکس، کاملا جدی می‌گويم.

🔹گفتم: 
جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.

🔸او همچنان قيمت را بالا می‌برد تا به ۱۰۰٠ پوند رسيد.

🔹گفتم: 
اگر ۱٠هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ احمقانه راضی نخواهم شد.

🔸گفت: 
اگر يک بند انگشت تو بيش از ۱۰هزار پوند می‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ درمورد قيمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گويی؟

🔹لابد همه‌ وجودت را به چندميليارد پوند هم نخواهی فروخت!؟

🔸گفتم: 
بله، درست فهميده‌ايد.

🔹گفت: 
عجيب است که تو يک ثروتمند حسابی هستی، 
اما داری گدايی می‌کنی! از خودت خجالت نمی‌کشی!؟

🔸گفته‌ او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.

🔹ناگهان بيدار شدم و گويی از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين‌بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ تولد به‌دست آورده بود.

🔸از همان لحظه، گدايی‌کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم و رسیدم به این جایی که الان هستم.