💙ceasefire✌

𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 · 1403/03/18 14:47 · خواندن 12 دقیقه

اومدم با یه پارت هیجانی، طنز، غمگین، طولانی و عاشقانه👇
خلاصه هر چیزی که یه رمان لازم داره تو این پارت هست😍
پس...
مواظب باش وقتی میزنی رو ادامه مطلب گوشی‌‌ت نشکنه😜
P: 12

☆از زبون آدرین☆
اون واقعاً خودش بود! بعد ۲۰سال چرا برگشته؟؟ چی از جون من میخواد؟؟
گابریل: چی شد؟؟ نفست بند اومد! دیگه مزه نمیریزی!
آدرین: بعد ۲۰ سال هدفت چیه؟؟
گابریل: میخوام شر تو رو از سرم کم کنم
آدرین: من چه مشکلی برای تو میتونم داشته باشم؟؟
گابریل: اینکه بدونم زنده‌ای خودش مشکله!
آدرین: نمیفهمم...
گابریل: همیشه انقد نفهمم و خنگ بودی پس مشکلی نیست
آدرین: هی! درست حرف بزن
گابریل: چه کاری از دستت بر میاد؟؟
آدرین: دست و پام رو باز کن و فقط تماشا کن!
گابریل: همیشه آویزون بقیه بودی! همیشه یه آدم بی کفایت بودی! یه ابله! یه بی ریخت! یه ولخرج!
آدرین: من فقط یه بار خواستم واسه اولین بار اون چیزی که دلم میخواد رو بخرم! من فقط ۴ سالم بود!
گابریل: اون مادر بی خاصیتت هیچوقت نتونست درست تربیتت کنه
آدرین: اسم اونو به زبونت نیار
گابریل: چقد مادرت برات عزیز شد! همون مادری که تو رو ول کرد! میدونی. تو از همون اول نحس بودی و بد بیاری داشتی. مادرت هم اینو فهمید و ترجیح داد بمیره تا پیش تو زندگی کنه! نتونست غم منو تحمل کنه. چون اون عاشق من بود. ولی هرگز به توی بدشگون فکر نکرد.
نمیتونستم مخالفت کنم...
حرفاش راست بود! مادرم همیشه به فکر اون بود و هیچوقت طرف منو نمیگرفت!
نمیتونم خودم رو کنترل کنم...
نمیتونم جلوی بغض و اشکام رو بگیرم...
قطره اشکی که از چشمم بیرون اومد دست سوژه انداخت:
گابریل: حدس میزدم. تو هیچ وقت بزرگ نمیشی! یکم مرد باش کله پوک!
جلوی خشمی که داشت خفه‌م میکرد رو نگرفتم و گذاشتم خروشان بشه. سرم رو قاطعانه بالا آوردم و تو چشاش خیلی جدی زل زدم:
آدرین: مرد بودن رو باید از تو یاد بگیرم بدبخت؟؟ تویی که بچه‌ت رو هر ۵ دقیقه کتک میزدی؟؟ تویی که به زنت خیانت کردی؟؟
نذاشت حرفم تموم بشه و مشت محکمی به صورتم زد که باعث شد همراه با صندلی پرت بشم روی زمین!
تا به خودم بیام متوجه شدم روی چشم راستم چیزی هست و فقط چشم سمت چپم رو باز کردن و بعد که خون روی صورتم رو دیدم، خیلی تعجب کردم...
چکه چکه داشت میریخت روی زمین...
پلکی زدم و هر دوتا چشمام رو همزمان باز کردم و دندانم رو روی هم فشار دادم...
بهش رو کردن و گفتم:
آدرین: تمام قدرتت همین بود؟؟ من به اینا عادت دارم! اینتظار داشتم یکم پیشرفت کنی پیری!
اومد یقه‌م رو گرفت و گفت:
گابریل: اگه نقشه‌های زیادی برای مرگت نداشتم انقد کتکت میزدم که بمیری
آدرین: ترسو! واقعاً ترسویی!
بلند شد. نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و گفت:
گابریل: حالا میبینیم. بلندش کنید
آدرین: دقیقاً مشکل همینه! تو هیچ وقت دستت رو برای کمک به سمتم بلند نکردی. همیشه منو پرت میکردی زمین
گابریل: هیچکس تو رو دوست نداره! هیچکس!
آدرین: اینطور فکر میکنی؟؟ اگه آره بدون سخت در اشتباهی!
گابریل: جدی؟؟ من که دوست ندارم. مادرت دوست نداشت. همسرت هم شرط میبیندم به اجبار زنت شده.
یا خدا مرینت رو از کجا فهمید؟! یعنی الان حالش خوبه؟؟
لامصب همه چیزم زود میفهمه. جوابی ندارم که بهش بدم. چیزی راجع بهش بگم؟؟ نه. صبر کن! نباید دستش آتو بدم. آروم باش پسر. تو شاید الان آدرین آگرست باشی، ولی ممکنه بتونی از امین هفت خط کمی کمک بگیری! هر چند که تو داری الان به جای همون امین واتسون تاوان پس میدی! همینه. نمیزارم بفهمه که من چقدر روی اون دختر حساسم. یه لحظه. مگه من رو اون دختر حساسم؟؟ جدا از اون الان مگه وقت خود درگیریه؟؟ بیخیال. اون داره دست میزاره روی نقط ضعف هام. هرگز نباید اجازه بدم به هدفش برسه...
گابریل: مثل اینکه خود درگیری هم گرفتی!
آدرین: نمیدونم راجع به چی داری حرف میزنی.
ای وااااااااااااااای چرا اینقدر ضایع رفتار میکنی پسر؟!؟!؟!؟!
گابریل: اگه منظورت بحث عروسمه، راجع به مرینت وارجین حرف میزنم. مهم تر اون
آدرین: تو پسری نداری که بخوای عروس داشته باشی
گابریل: دارم. متاسفانه دارم. یه پسر بی خاصیت دارم ولی کاش نداشتم. کاش همون اول میمردی.
با هر حرفی که اون میزد دلم خیلی میشکست ولی من انکارش میکنم.
آدرین: حرفات روی من اثری نداره
گابریل: بچه که بودم پدرم دقیقاً همین حرف ها رو بهم میزد. مادرم رو ول کرد. من الگوی دیگه‌ای ندارم. نمیتونم پدر دیگه‌ای باشم
آدرین: این بخاطر مشکل روانی‌ای که داریه!
گابریل: خفه شو پسره‌ی ابله! تو چی میدو...
آدرین: همه چی رو میدونم. اینکه تو بی خاصیت تر از منی. اینکه تو یه سنگدلی. اینکه تو یه روانی هستی. اینکه...
گابریل: نقشه رو بیخیال.
اسلحه رو در آورد و سمتم نشونه رفت. همون کسی که بیهوشم کرده بود اومد جلو و موقع شلیک باعث شد تیر به جای مغزم به چند سانتی بالا تر از قلبم بخوره...
گابریل: چیکار داری میکنی احمق؟!
جوابی که داد منو دیوونه کرد: جناب اینهمه هزینه کردیم. به این سادگی نباید بمیره و خلاص بشه!
گابریل: (نفس عمیق میکشه) باشه. با اون دستمال دهنش رو ببند.
بعد رو به من کرد و گفت:
گابریل: امیدوارم که از عشقت خداحافظی کرده باشی!
(گابریل قراره آرین رو بکشه و منظورش هم اینه که اون دیگه قرار نیست تو رو ببینه ولی آدرین فکر میکنه که قراره بلایی سر مرینت بیاد)
یعنی چی؟؟ قراره کاری باهاش بکنه؟؟ دارم دیوونه میشم...
بعد اینکه دهنم رو بستن رفتن بیرون.
چشمام داره بسته میشه...
ولی این ته خط نیست.  بدتر از این رو پشت سر گذاشتم. با کلی زحمت طنابی رو که با گره‌ای خیلی حرفه‌ای به دستام بسته شده بود رو باز کردم و خواستم پاهام رو برای فرار باز کنم که چیزی از پشت خورد به سرم!
یه کاغذ بود!
سعی کردم برش دارم ولی خیلی عقب بود و باعث شد با صندلی به پشت بیوفتم.
برگه رو برداشتم و باز کردم. توش نوشته بود:
" زیادی و بیخودی تلاش نکن! امروز دیگه کل دنیا از شر تو خلاص میشن "
بوی عجیبی از برگه میومد. خیلی آشنا بود. درسته یادم اومد! اسپری بیهوشی زد روی برگه! کثافتا...
چطور این خریت رو کردم؟؟ منِ احمق چرا بهش اعتماد کردم؟؟ چرا اینو باز کردم؟؟
برگه رو پرت کردم اونور و با تمام دقت و توان گره‌ی طناب رو باز کردم و رفتم سمت در. اما اینبار از پس در بر نیومدم! چون دیگه نمیتونستم جلوی بسته شدن پلک هام رو بگیرم و چشمام بسته شد...
☆از زبون مرینت☆
وقتی بیدار شدم یه سرم توی دستم بود و دادستان، نینو و آلیا داشتن با هم بحث (همون صحبت) میکردن.
مرینت: آهای! موضوع چیه؟؟
دادستان: به هوش اومدی!
مرینت: چند ساعته اینجاییم؟؟
آلیا: حدود نیم ساعت
مرینت: خب دیگه پا شین بریم کلی کار داریم
نینو: بهتون نگفته بودم؟؟
مرینت: قضیه چیه؟؟
دادستان: تو با ما نمیای مرینت.
خشم خیلی شدیدی که توی چشمام موج میزد رو حس میکردم. سرم رو از دستم کندم و از جام بلند شدم.
آلیا: چیکار داری میکنی؟؟
مرینت: با تمام احترامی که براتون قائلم ولی هیچ کدومتون حق ندارین تو کار من دخالت کنید. اگه میخواید کمک کنید بیاید نمیخواید هم در اونجاست
نینو: حالا که اینطوره...
دادستان: نقشه چیه؟؟
مرینت: میریم بیرون و از یه جایی شروع میکنیم
۵ دقیقه بعد از ترخیص...
تو خیابون در حال فکر کردن بودم که صدای دو نفر توجهم رو جلب کرد...
نگاهی زیر چشمی بهشون انداختم. یه گوشی دستشون بود. قاب گوشی کپی برای آدرین بود...
ولی وقتی حرفاشون و تصویر زمینه گوشی رو دیدم جا خوردم...
یکیشون میگفت که: پسر اینو رئیس به عنوان دست مزد داد بهم گفت ببر کل گوشی رو داده هاش رو پاک کن ولی مگه آدم دلش میاد این عکس رو حذف کنه؟؟
و بعدم تصویر زمینه گوشی رو نشون داد.
این همون عکسیه که تو بازداشت گاه من و آدرین انداختیم!
اونا میدونن کجاست. ولی وقتی داشتم میرفتم سمتشون متوجه من شدن و فرار کردن. به خشک این شانس!
این فرصت رو از دست نمیدم. با تمام توان دنبالشون دویدم.
صدای نینو رو از مشت سرم شنیدم که میگفت: زنداداش کجا داری میری؟؟
و بعد ۳تایی افتادن دنبالم. انصافاً نینو خیلی سریع تونست خدش رو بهم برسونه! ولی وقت توضیح دادن نیست.
مرینت: نینو باید بگیریمشون
نینو: بسپار به من.
بعد راهش رو عوض کرد و بعد چند ثانیه از جلو بهشون حمله کرد و هر کدوم تونستیم یکیشون رو بگیریم.
مرینت: کجاست؟؟
دوست مجرم: نمیدونم راجع به کی داری حرف میزنی
مرینت: اگه نمیدونستی ازم فرار نمیکردی
نینو: زنداداش مجرم اصلی اینه. اون فقط دوستشه
مجرم: اگه بهتون آدرس رو بدم زنده نمیمونم
مرینت: فکر میکنی من تو رو زنده میزارم؟؟ ولی اگه بگی ازت محافظت میکنیم
مجرم: باشه آدرس رو میدم ولی کسی بویی نبره
نینو: نمیبره تو نترس.
همون لحظه آلیا و دادستان با ماشین رسیدن.
دادستان: دختر تو چجوری با کفش پاشنه بلند اینجوری دویدی؟؟
آلیا: دادستان بهش میگن آتیش عشق
مرینت: آلیا تو این هیری ویری تو واسه من فیلسوف نشو. اون دست من امانته همین
نینو: بس کنید. این یارو میخواد ما رو ببره پیش داداشم بعد شما دارید راجع به چی حرف میزنید!
دادستان: سوار ماشین شید بریم
☆از زبون آدرین☆
زمانی که به هوش اومدم تو یه اتاقک بودم که فقط از سقف یه در داشت. هیچ چیز دیگه‌ای تو اتاق نبود. فقط من و یه صندلی و دست بند محکمی به دستام و سیم مقاومی که به پاهام بسته بودن اونجا بود.
که البته حالا که دقت میکنم یه دوربین و میکروفون هم داره.
صدایی از میکروفون پخش شد: میبینم که به هوش اومدی! پس بهتره بازی رو شروع کنیم!
یکی از کاشی های دیوار از سمت پایین رفت داخل و از اونجا آب ریختن تو.
داد زدم:
آدرین: این روش ها دیگه خیلی قدیمی و خز شدن!
دوباره از بلند گو گفت:
گابریل: کجاشو دیدی؟؟
اینو که گفت دوباره به اطرافم نگاه کردم و متوجه سیم برقی شدم و لخت بود. قطعاً یا غرق میشم یا از خون ریزی میمیرم و یا بخاطر برق گرفتگی. شایدم زودتر از اونا خودم از استرس دق کردم!
بله استرس. این اولین باریه که از مرگ میترسم. چون کسی هست که ممکنه بخاطر من کارش رو از دست بده و تو دردسر بزرگی بیوفته. این اصلاً خوب نیست.
فشار آب زیاد بود و داشت از پوتین هام بالا میرفت. قطعاً اگه ساق بلند نبودن تا الان مرده بودم.
نمیدونم. شایدم حق با اونه. شایدم من آدم نحسی هستم. اگه من نبودم مرینت الان تو آرامش داشت زندگی میکرد. من خیلی اون دختر رو اذیت کردم. نمیدونم من رو حلال میکنه یا نه ولی...
صبر کن. دارم چیکار میکنم؟؟ چرا انقد دارم خودم رو ضعیف جلوه میدم؟؟ چرا انقد اعتماد به نفسم پایینه؟؟ من با اینکارم دارم خودم رو میکشم! در واقع...
این همون چیزیه که اون میخواد. از لج اون هم که شده امیدم رو از دست نمیدم. تا آخرین قطره خونم،
امیدوارم.
من آدرین آگرست هستم. امین واتسون خیلی وقت پیش مرده بود. ما فقط خودمون رو گول میزدیم.
استرسم هم فقط بخاطر همینه. آدرین آگرست احساس داره ولی امین واتسون از سنگ بود.
دیگه داره وقتش میشه. شجاع تر اونی هستم که گابریل فکر میکنه. اون منو دست کم گرفته. نمیترسم بخاطر کاری که میدونم درسته بمیرم. نمیترسم شرافت مندانه بمیرم. من اول باید خودم رو دوست داشته باشم و بعد بقیه رو. اول باید خودم رو دوست داشته باشم تا بقیه منو دوست داشته باشن.
تنها چیزی که فهمیدم این بود که آب از کفش هام بالا اومد و چون با برق ادقام شده بود شوک خیلی شدیدی منو گرفت و همینجوری ادامه داشت. دیگه به جز درد هیچ نمیفهمیدم و فقط سکوت میکردم.
تا وقتی که سکوتم مطلق و ابدی شد...
☆از زبون مرینت☆
بلاخره به اون مکان رسیدیم.
با سرعت از ماشین پیاده شدم و با اسلحه قفل در رو شکستم. تو اون سالن فقط یه کاشی رو دیدم که با بقیه فرق داره. اون دستگیره داره!
قطعاً خودشه.
با سرعت رفتم سمتش و بازش کردم.
نینو: زنداداش مواظب باش
مرینت: کاری با من نداشته باش.
در رو به سختی باز کردم و با صحنه‌ای که دیدم قلبم به درد اومد...
نفسم داشت بند میومد...
نینو: (با بغض) داداش...
قطرات اشک پشت سر هم از چشمم بیرون میومد...
مرینت: آ...آدرین...
نینو: چیکار داری میکنی؟؟
مرینت: باید برم ببینم حالش چطوره.
و آروم پریدم پایین.
(دوستان همون موقع که آدرین رو برق گرفت و مطمئن شدن که دیگه کار انجام شد برق و آب رو قطع کردن و صندلی رو برداشتن بردن و روش یه برگه گذاشتن)
برگه‌ای که کنارش بود رو باز کردم و توش نوشته شده بود:
" یه دنیا خلاص شد "
منظور طرف چیه؟؟ من نمیفهمم. خلاص؟؟ یه دنیا آواره شد!
برگه رو پرت کردن اون ور و سر آدرین رو روی دستم قرار دادم.
به خونی که از لای موهای طلایی رنگش در اومد بودن و تا چونه‌ش ادامه داشت نگاه کردم. به حلقه‌ای که توی دستش بود نگاه کردم. با بغض زل زدم به چشمای بستش. یعنی دیگه نمیتونم تو اون چشمای درخشانش نگاه کنم؟؟
با اومدن این فکر بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: تو رو خدا بیدار شو. التماست میکنم. قول میدم دیگه وقتایی که سر به سرم میذاری یا باهام شوخی میکنی دلخور نشم. قفط بیدار شو...
☆از زبون راوی☆
آلیا و جیکوب در این حین اومدن. آلیا با عجله گفت: دیر که...
مجبور شد حرفش رو قطع کنه. چون که نینو پرید توی بغلش و شروع کرد به گریه. جیکوب با اندوه زیاد گفت: زیادی دیر کردیم...
مرینت همچنان داشت با آدرین حرف میزد که متوجه تتوی روی دستش شد.
آدرین چند وقت پیش رفت و با خط میخی (به زبون لاتین) روی دستش اسم مرینت رو نوشت...
مرینت: پس اینکارم کردی؟؟
آدرین اینکار رو برای اینکه ثابت کنه اونا زوج خوبی هستن کرد و الان...
مرینت: منو ببخش. خیلی دلت رو شکستم. خیلی ناراحتت کردم. بهت توهین کردم. تغییر میکنم قول میدم. فقط برگرد
دادستان: مرینت باید ببریمش بیمارستان
مرینت: یعنی هنوز امیدی هست؟؟
دادستان: شانسمون رو امتحان میکنیم.
جیکوب میدونست که امیدی به برگشت آدرین نیست و فقط میخواست به این بهونه آدرین رو به سردخونه برسونه.
وقتی به بیمارستان رسیدن...
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
جیکوب: امیدی نیست مرینت
مرینت: داداش شما دکتر نیستید
دکتر: قلبش هنوز با این حال تپش داره. میشه گفت امیدی هست. ولی خیلی کم...
***********************************************
¤پایان¤

 

خب دیگه اینم ۱۲۰۰۰ کارکتر خدمت شما😊

شرط پارت بعد:

۳۰ کامنت ۱۵ لایک

خودتون بگید این پارت ۱۰ دختر یه فاجعه‌ست رو بزارم یا پارت ۱۳ آتش بس؟؟

تعیین شد: این دختر یه فاجعه‌ست. یکم استرس بد نیست😏

نظرتون راجع به این پارت چی بود؟؟

دوستان حمایت کنید خدایی زیاد نوشتم♥️