واقعی ترین عشق p14

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/03/16 02:04 · خواندن 3 دقیقه

پارت چهاردهم

 

... گابریل چشمانش را تا حد ممکن نزدیک به مانیتور کرده بود و الگوریتم برنامه «مرینت» را به دقت نظاره میکرد. 

دستی به چانه اش مالید و گفت:« جالبه، این یه پیشرفت واقعیه! الگوریتم تونسته خودش رو بهبود بده... بنابراین نتیجه برنامه مرینت تا حدودی موفقیت آمیز بوده... تکنسین! نتایج رو ثبت کن و لحظه به لحظه مرینت رو تحت نظر داشته باش... هر تغییر کوچیک در الگوریتم، هر چقدر هم بی اهمیت، باید فوراً به من گزارش بشه!» 

این را گفت و با حالتی شادمان از آزمایشگاه خارج شد. 

قصد داشت به نوعی این موفقیت را جشن بگیرد، اما نمیدانست چه کاری برای ارضای حس خوشحالی اش انجام دهد... 

کمی اندیشید، و به این نتیجه رسید که چه کاری بهتر از دلجویی کردن از جسیکا؟ 

جسیکا، پشت میز محقرش، کنار در دفتر گابریل نشسته بود و طبق معمول، کاغذ ها را مهر و امضا میکرد. 

گابریل بالای سرش رفت، جسیکا سر خود را بالا گرفت و با لحنی رسمی _ که کمی اندوه ترکیبش بود _ پرسید:« چه کاری باید انجام بدم قربان؟» 

گابریل گفت:« ببین، جسیکا، من... من واقعاً متأسفم، چند روز پیش واقعاً خسته بودم و همین خستگی بود که باعث شد از کوره در برم، منو ببخش...» 

 

؛ 

 

... آدرین وارد کلاس شد. 

کسی عملاً به او توجه نکرد. کل کلاس در نادیده گرفتن او به شکل عجیبی متحد بودند. 

به غیر از کلویی. 

آدرین و کلویی احوالپرسی گرمی با هم کردند که آشکارا خشم دیگر بچه های کلاس _ مخصوصاً لوکا را _ برانگیخت. 

زنگ تفریح، آدرین و کلویی طبق معمول کنار حیاط، تنها و ساکت نشستند و جنب و جوش بچه های مدرسه را تماشا کردند. 

کلویی سر صحبت را باز کرد:« چرا اینا با ما اینطوری رفتار میکنن؟» 

آدرین مثل یک همه چیز دان پاسخ داد:« اونا ما رو درست نمیشناسن، فقط قضاوتمون میکنن...» 

کلویی گفت:« آه، آدرین، تا قبل از اینکه تو هم به مدرسه بیای، خیلی حس تنهایی و بی کسی میکردم... اما حالا، احساس دلگرمی میکنم...» و سرش را به شانه آدرین تکیه داد. 

آدرین دستی بر مو های نرم کلویی کشید. 

آن دو به هم دلگرم بودند...

... ناگهان یکی از بچه های کلاس، که پسری سبزه و عینکی بود و خود را مشغول اسکیت بازی نگه داشته بود، سر خورد و محکم زمین افتاد. 

همه دوستانش به او خندیدند. 

آدرین با حالت اعتراض از کلویی پرسید:« چرا کسی کمکش نمیکنه؟ چرا همه دارن مسخرش میکنن؟» 

کلویی گفت:« خودتو ناراحت نکن آدرین... اونا همشون همینجورین، اونا هم ما و هم خودشون رو مسخره میکنن...» 

اما آدرین گفت:« یه لحظه منو ببخش کلویی...» 

برخواست و به سمت آن پسر رفت. دست او را گرفت و او را از زمین بلند کرد. 

زانوی پسرک زخمی شده بود. 

آدرین زیر بغل او را گرفت و او را به گوشه ای از حیاط برد و نشاند. 

سپس از پسر پرسید:« هی رفیق، حالت خوبه؟» 

پسرک سرش را بالا گرفت و گفت:« آ... آره... ممنونم آگرست...» 

آدرین گفت:« راحت باش، آدرین صدام کن، من تو رو چی صدا کنم؟» 

پسرک گفت:« نینو.» 

آدرین گفت:« از آشنایی باهات خیلی خوشحالم نینو.» و یک چسب زخم از جیبش درآورد.

یک دوستی به همین سادگی شکل گرفت...

 

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }