امیلی و امیلیا part ³

adie...~ adie...~ adie...~ · 1403/03/14 13:49 · خواندن 2 دقیقه

ادامع

امیلی
چون احساس کردم که امیلیا دیگر در کنارم نیست از خواب بیدار شدم. وقتی به اتاق نگاه کردم دیدم که، بله در اتاق نیست.....
فکر کردم که حتما باید به دستشویی رفته باشد. وارد دستشویی شدم و دیدم که آنجا نیست. اگر در دستشویی نباشد پس...... آشپزخانه! 
از پله ها به آرامی پایین آمدم و داخل آشپزخانه را دید زدم عمه ماریا و امیلیا روی صندلی های میز غذاخوری روبه روی هم نشسته بودند. عمه ماریا ناراحت بود و کمی سردرگم بود.
_اینجا چه خبره؟
_داشتم درس میخوندم که گرسنه م شد و اومدم اینجا که چیزی بخورم، و دیدم که عمه ماریا در تاریکی آشپزخانه درحال حرکت است......_در حد زمزمه جمله آخر را گفت- از او پرسیدم که این وقت صبح اینجا چه کار میکند ولی نمی‌داند. (یادش نیست)
عمه ماریا لبخند دستپاچه ای زد و گفت:«گرسنه ته؟ چطوره کمی مربا و کره بخوری عزیزم؟...»
امیلیا لبخند نگرانی زد و گفت:« حتما عمه جان..»عمه ماریا مربا و نان را آورد ولی کره نه. انگار عمه ماریا کره را هم فراموش کرده بود. منم کنار امیلیا نشستم و شروع به خوردن کردم. 
امیلیا بلند شد و از پله ها بالا رفت، من هم به دنبال او به راه افتادم. به امیلیا گفتم:« میخوای عمه ماریا رو اینجا جا بذاریم؟ توی تنهایی؟...هان؟»
_احمق جون ساده دل، اون خودش محتویات نامه را گفت. اگر نمی‌خواست که برویم از همان اول می‌گفت که پدر فقط حالمان را پرسیده و ... 

یک ماه بعد#از زبان امیلیا

استرس داشتم به خاطر همین هم یک بند حرف میزدم و دلم ضعف می‌رفت.
_دیدی اون زنه چطوری نگاه میکرد؟ به من گفت که تا هفته بعد اگر قبول بشیم ی کارت پستال برامون میفرستن....
با دیدن پدر حرفم بند آمد.....
اخم کردم. پدر نزدیک شد و لبخند سردی زد:
_خوب بود بچه ها؟
جواب ندادم ولی امیلی با شور و شوق گفت:«بله پدر...راستی قراره الان برگردیم خونه؟....» خونه؟ نه خونه من نبود تا وقتی اون موزالین با بچه های تخسش اونجاست.
_نه عزیزم متاسفانه مادرتون نمیتونه...
با عصبانیت حرفش رو قطع کردم:« اون مادر ما نیستتتتتت!....»
_برو تو ماشین! همین الان !
سرم را با عصبانیت پایین انداختم و وارد ماشین پدر شدم. امیلی هم به دنبال من مثل همیشه.