امیلی و امیلیا (part 1)
ادامه
امیلی
سلام ، من امیلی هستم همراه خواهر دوقلویم امیلیا، در خانه عمه ام عمه ماریا زندگی میکنم. عمه ماریا زنی بسیار مهربان و دلسوز است. او چند سال پیش همسرش را از دست داد و بعد از آن تبدیل به یک آدم ساکت و کم حرف شده است. او هیچ بچه ای ندارد. وقتی کشتی ای که همسرش سوار بر آن بود غرق شد، نامادری مان پیشنهاد داد که کنار عمه ماریا زندگی کنیم تا تنها نماند (هر چند مطمئنم که برای خلاص شدنش از دست ما این کار را کرد) پدر ساده مان هم قبول کرد.
یک ماه تا پایان تعطیلات تابستانی باقی مانده بود. عمه عزیزمان امشب سر میز شام به ما گفت:« امروز یک نامه از طرف پدرتان به دستم رسید، رابرت(پدرمان) در نامه نوشته بود که شما دو تا باید برای آزمون ورودی مدارس شبانه روزی جی اس جی آماده بشید، این عالی نیست؟...»
امیلیا چشمانش برق زد و گفت:«جی اس جی؟ همون مدرسه عالی لندن؟ وای باورم نمیشه که پدرمان بالاخره یک تصمیم عاقلانه گرفت....»
ولی من خوشحال نبودم، چون من زندگی ساده خودمان را در روستا را به زندگی در یک مدرسه شبانه روزی ترجیح میدادم.
همینطور که امیلیا حرف می زد یک لحظه ساکت شد و با صدای لرزان، روبه من گفت:«آزمون.....ورودی؟.....»
بله، امیلیا اصلا درسخوان نبود، درست است که باهوش و زیرک بود، اما به درس اهمیت نمیداد. یک جور هایی درس برای او یک عذاب بود ولی او نمیتوانست که فرصت پیدا کردن دوست های جدید و یک زندگی شیک و پیک را از دست بدهد؛ مجبور بود درس بخواند. سوپ قارچ را در سکوت خوردیم و وارد اتاقمان شدیم به دو تخت که مثل آینه روبه روی هم بودند، نگاه کردم. امیلیا با هیجان کتاب های درسی مان را در آورد و گفت:«بیا شروع کنیم....»