واقعی ترین عشق p9

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/03/06 00:26 · خواندن 3 دقیقه

پارت نهم

 

... خانم مندلیف لیست دانش آموزان کلاس را چک کرد و گفت:« بله... بله... آدرین... آگرست...» سپس از بالا عینکش به آدرین نگاه کرد و گفت:« آقای داموکلس گفته بودن که یه دانش آموز ویژه قراره به کلاس اضافه بشه؛ پس اون دانش آموز شمایی...» 

آدرین که سخت سرخ شده بود، لبی گزید و گفت:« بله...» 

خانم مندلیف با نوک خودکار بیکش نیمکت جلوی تخته را نشانه رفت و به آدرین گفت:« میتونی اونجا بشینی...» 

آدرین سریع خود را به نیمکت رساند و نشست تا باعث اختلال بیشتر در نظم کلاس نشود. 

خانم مندلیف درس را از سر گرفت. 

کنار آدرین پسری قد بلند نشسته بود؛ پوستی به درخشندگی برف داشت، موهایش دو رنگ بود: مشکی و آبی تیفانی. استایلش شدیداً جلب توجه میکرد: لاک مشکی روی ناخن هایش، حلقه های نقره ای به گوشش، و طرز لباس پوشیدن لش. 

آدرین مدتی به پسر خیره ماند، اما او در حالی که اخم هایش در هم بود، فقط به تخته نگاه میکرد...

آدرین سرش را کمی برگرداند و سمت راستش را نگریست. 

کلویی بورژوا، مثل نگین الماس وسط کلاس برق میزد. 

او تمام توجهش به درس بود و داشت با جدیت یادداشت برداری میکرد و جزوه می‌نوشت. 

آدرین با خود اندیشید که این کلویی، با آن کلویی ای که از بچگی به یاد داشت، زمین تا آسمان فرق میکرد. 

در همین افکار سیر میکرد که زنگ خورد و بچه های کلاس با شور و شوق به سمت در کلاس دویدند... 

 

؛ 

 

... آدرین به تنهایی در حیاط قدم میزد و اطراف مدرسه را نظاره میکرد. 

اما گهگاهی توجهش جلب میشد به سمت گروه های دوستانه که با هم در حال گفتگو بودند. 

دلش میخواست در جمع یکی از آنان باشد. 

در یکی از همان جمع ها، آدرین آن پسر داخل کلاس که کنارش روی نیمکت نشسته بود را دید. 

به سمتش رفت تا سر صحبت را با او و دوستان و همکلاسی هایش باز کند. 

وقتی به او رسید گفت:« سلام، من آدرین آگرس‍...» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که آن پسر با خشونت گفت:« سیکتو بزن بچه پولدار قرتی!!!» 

آدرین شوکه شد. 

خشونت در نگاه آن پسر و دوستانش موج میزد. 

آدرین با لکنت گفت:« من... ببخشید... من فقط...» 

اما آن پسر فریاد زد:« مگه کری؟ گفتم نبینمت! زود تند سریع بکن! دیگه هم سمت اکیپ ما نیا!» 

اشک در چشمان آدرین حلقه بست. داشت به هق هق می افتاد. آن پسر نزدیک شد تا یقه آدرین را بگیرد که ناگهان کلویی جلوی او را گرفت و گفت:« چرا داری به دوست من زور میگی لوکا؟» 

آن پسر گفت:« آره! کاملاً منطقیه! بچه پولدار ها باید از همدیگه دفاع کنن!» این را گفت و با دوستانش به سمت دیگری رفت. 

کلویی برگشت سمت آدرین و او را در آغوش گرفت و دم گوشش گفت:« غصه نخور، اونا همیشه به همه زور میگن، اما من هواتو دارم...» 

 

 

 

 

____________________________________________

دوستان لازمه که از شما بابت ریتم آهسته داستان عذرخواهی کنم، موتور داستان کمی دیر استارت میخوره و بنابراین این پارت ها صرفاً نقش مقدمه برای پارت های اصلی رو دارن؛ ممنون از همراهی و نگاهتون. 

 

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }