حرف های ترسناکی که بچه ها گفتند
آخری واقعیه و واسه خونواده خودمون اتفاق افتاده.
هنگامی که یک مادر و پسر از کنار یک درحال گذشتن از یک فروشگاه بودند، ناگهان پسر دست مادرش را محکم گرفته و با لبخند گفت:«مادر، وقتی که تو بمیری من با چشم ها و پوست تو یک مامان کوچک از تو میسازم و همیشه پیش خودم نگه می دارم.»
یک دختر سه ساله یه لحظه به برادر کوچکش نگاه کرد و به پدرش گفت:«بابا، یه هیولا .....ما باید اون رو دفن کنیم.»
هنگامی که یک پسر سه ساله و مادرش درحال راه رفتن در یک قبرستان بودند ، پسر گفت:«برادر من اینجاست.» وقتی که مادرش به او گفت که برادر ندارد، او گفت:«نه مادر ......از قبل وقتی که خانم دیگری مادرم بود.»
منتظر اتوبوس بودم که به سرکار بروم. دختر غریبهای کنارم ایستاد و به من خیره شد، از او پرسیدم که چرا خیره شده ای. او گفت: "خیلی زیبا هستی." در پاسخ از او تشکر کردم، اما او به من گفت: "آنقدر زیبایی که میخواهم صورتت را از بین ببرم."
متوجه شدم پسرم آنقدر از آب میترسد که از دوش گرفتن امتناع میکند، علت ترسش را از او پرسیدم و او پاسخ داد: "چون قبلا غرق شده بودم از آب میترسم."
وقتی دخترم چهار ساله بود یک روز به من گفت: "مادر یادت نمیآید که تو دختر بودی و من مادر بودم و آمدند سر ما را بریدند؟"
وقتی در حال تماشای تلویزیون بودم پسرم جلوی من ایستاد و با نگاه عجیبی به من خیره شد و گفت که یک روز تو را میکشم.
وقتی به خانه جدید نقل مکان کردیم، دخترم روی تخت نخوابید و تصمیم گرفت روی زمین بخوابد از او دلیلش را پرسیدم و او پاسخ داد: "دختری که قبل از من اینجا بود میگوید این تخت من است."
پسرم دیر وقت من را از خواب بیدار و در گوشم زمزمه کرد: "الان باید برویم. من نمیخواهم او صدای ما را بشنود."
وقتی زمان خواب رسید، پسرم به من گفت: "خداحافظ بابا." وقتی به او گفتم باید بگوید شب بخیر او گفت: "نه، این بار باید بگویم خداحافظ."
بچههای کوچک همیشه چیزهای عجیب و غریبی میدانند که قبلا جلوی آنها نگفته ایم، پسر کوچکم به من گفت که خواهر بزرگترش هر شب به ملاقاتش میآید، وقتی از او پرسیدم در مورد کدام خواهر صحبت میکند او به من گفت: "همان فرزندی که سالها قبل از تولدم سقطش کردی."
در حالی که من در بالکن خانه ایستاده بودم و بچههای محله بازی میکردند، دختر همسایه به من نگاه کرد و گفت: "فرزندت چه زمانی به دنیا میآید؟" از سوال او تعجب کردم و عصر همان روز متوجه شدم که باردار هستم.
یک روز برادرزاده کوچکم را در حال نقاشی کشیدن دیدم و وقتی به نقاشی اش نگاه کردم متوجه آن نشدم. از او پرسیدم چه چیزی کشیدی؟ به من گفت: "یک زن حلق آویز شده. خودش به من گفت که آن را بکشم."
یک شب بچه ام از خواب بیدار شد و شروع به داد و فریاد زد: "مامان! چیزی زیر تخت من است." به درخواست او زیر تختش را جستجو کردم و چیزی پیدا نکردم و گفتم زیر تختش چیزی نیست. گفت: "بله، او اکنون پشت تو ایستاده است." حرفهای او مرا وحشت زده کرد، زیرا واقعا احساس میکردم که کسی پشت من ایستاده است.
مادری با بچهاش رانندگی میکرد که بچه به مادر گفت: "مادر من وقتی در شکم تو بودم تو تصادف کردی." مادر به وی میگوید که درست است و او در این حادثه آسیبی ندیده است. او گفت: «میدانم، با یک مرد سفیدپوش داشتم تو را تماشا میکردم و او به من گفت که حالت خوب است."
شبهایی که خواهرم از سر کار دیر به خانه میآمد، من از بچههای او مراقبت میکردم و وقتی که آنها میخوابیدند جلوی تلویزیون مینشستم تا خواهرم به خانه بیاید. بعد از اینکه آنجا را ترک کردم روز بعد خواهرم به من زنگ زد و گفت که بچهها میگویند من تمام مدت جلوی در اتاقشان ایستاده بودم و لبخند میزدم.
برادرم شبها در خواب راه میرود و یک شب در حالی که خواب بود به اتاق من آمد و گفت: "مراقب شیطان پشت سرت باش."
وقتی در پارک نشسته بودم و کتاب مورد علاقه ام را میخواندم، پسر کوچکی به سمت من آمد و به آرامی گفت: "مردی که کنارت ایستاده میگوید یک روز میخواهد تو را بکشد. مراقب خودت باش." اما کسی کنار من نبود.
پسر کوچکم یک بار از من سوال عجیبی کرد. او گفت: "پدر، اگر زبان کسی را ببرم، میمیرد یا زنده میماند؟"
دخترم به من گفت که ارواح واقعی هستند، زیرا هر شب یکی از آنها در گوش من زمزمه میکند.
آخری واقعیه
و مامان بزرگم تعریف میکرد که :
مامان بزرگم بهم می گفت که وقتی تو بچه بودی بردمت قبرستان. تو بهم گفتی که :«بیا برگردیم. همین حالا دیدم یه مرد از تو قبر اومد بیرون، کسی هم اینجا نیست.»
ی بار هم پسر داییم که اون موقع دو سالش بود با پدربزرگ مرحومم که بیست سال پیش فوت کرد حرف می زد.