ازدواج اجباری#71
پارت بعد توی این وب بکوب
شرط لایک توی وب بعد 50 تا :)
نگاه كردم اوه اه ساعت 7 و نشون ميداد كامران و تكونش دادم -كامران بلند شو ساعت 7 چشاش و باز كرد ولي دوباره سريع بست -اقا كامران ميگم بلند شو ديگه خيلي خوابيدي با ناله گفت -جون كامران اذيت نكن بهار بذار يكم ديگه بخوابم تورو خدا بعدم من و به طرف خودش كشند و خوابوند تو بغلش موهام و از صورتم كنار زدم و گفتم -اااا نكن كامران ميگم بلند شو دير شده ساعت 7 -بهار اينقده غر نزن جان بچت اي بابا چيزي نگفتم 10 دقيقه گذشت و من همچنان تو بغل كامران بودم سريع بلند شدم كه وحشتزده از خواب پريد و با گيجي بهم نگاه كرد لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم -ميخواستي وقتي گفتم بيدار شو بيدار ميشدي با حرص بهم نگاه كرد سريع فلنگ و بستم و اومدم بيرون فقط لحظه ي اخر صداش و شنيدم كه گفت -دارم برات بهار خانوم بلند زدم زير خنده و اومدم طبقه پايين تو اشپزخونه داشتم ظرفاي ناهارو كه رو ميز جمع نشده بود جمع ميكردم كه دايي از تو حياط توجهمو به خودش جلب كردم اولش توجهي بهش نكردم ولي وقتي سايه اي پشت پنجره اشپزخونه ديدم بلند جيغ زدم و كامران و صدا زدم -كامراااااااااااااااان