تک پارتی غم رفاقت +واقعیت

mahi mahi mahi · 1403/03/03 21:05 · خواندن 5 دقیقه

سلام بچه ها رفیقم جدیدا افسرده شده بود 

اون یه چیزو از رفیقش مخفی میکرد 

ناراحتی و بی کسی اش رو 

الان یه پیام به دوستش فرستاده و همه چیز رو تعریف کرده 

تشریف بیارید ادامه؟

فقط میخواستم نظرتونو نسبت به این 3تا سوال بدین 

آیا رفیق من اشتباه میکنه؟

آیا رفیقش اشتباه میکنه؟

آیا واقعا با احساسات این دختر بازی شده؟

خلاصه نظرتونو بهم بگین 

میتونین تو پیوی بگین یا کامنت بدید دوستم می‌خواست من بهش راهنمایی بدم اما من ترسیدم اشتباه کنمو دبیرستان بدم 

(صرفا فقط شوخی بود)

خلاصه تصمیم گرفتم با شما به اشتراک بزارم یادتون نره این داستان بر اساس واقعیته و شما رو آوردم که نظر بدید و کمک کنید پس اگه دیدن نظرتون شخصیه به پیویم مراجعه کنید اگرم خوشتون اومده لایک فراموش نشه 

 

 

 

 

 

یه چیزی امروز من فقط میخواستم عکس‌العمل تو بدونم راستش من هیچ چیزی در مورد علائم عشق نخوندم و اینکه گفتم عاشقتم برای این بود که بدونم چقدر دوستم داری راستش من اهل دوغ نیستم پس بزار از اول برات تعریف کنم ماجرا از اون شب شروع میشه ... همون شب که برق رفت ... من بعد نماز صدای تورو تو حیاط شنیدم بهت زنگ زدم که بیای و فاطمه همون موقع گفت من میرم دنبالش منم گفت فاطمه داره میاد در خونتون درو براش باز کن بعد داشتم آهنگ گوش میکردم که یهو برق رفت ... اولش نترسیدم چون یهو برق دوباره اومد اما تا خیالم راحت شد دوباره رفت بعدشم اومدم تو حیاط و صداتون زدم وچون با اینکه صداتون واضح میومد ولی جواب ندادین حتی من حدودا 30دیقه جلوی در وایستاده بودم اما بیرون نیومدید ناراحت شدم و فکر کردم اهمیتی ندارم برای همین گریم گرفت ولی شما بازم نیومدید ... اونقدر منتظر موندم و گریه کردم تا شما بلاخره اومدید خیلی خوشحال بودم بهت که گفتم احساساتم اجازه نمیدن در مورد کسی که دوسش دارم بد فکر کنم پس خوشحال بودم که براتون مهمم و برای اینکه متوجه قضیه نشین گفتم «ترسیدم» اما فایده ای نداشت شما دوباره میخواستید برید اولش فکر کردم اومدین پیش من بمونین که ... ولی وقتی گفتین می‌خواین برین پیش هدی خیلی قلبم شکست 💔 چون تو ذهنم ازتون یه استوره ساخته بودم تمام تلاشمو کردم که نرین اما تو هدی رو بهم ترجیح دادی و اون موقع بود که تو دلم یه ترک بزرگ ایجاد شد ، و از هدی بدم اومد چون دوستت داشتم وقتی کسی کسیو دوس داره از بودنش با دیگران حسادت می‌کنه و احساس می‌کنه می‌خوان ازش بگیرنش و.... خیلی پَکَر بودم و وقتی شما رفتین یه آهنگ غمگین زدم و شروع کردم به گریه کردن ولی از ترسم گریه نمی‌کردم از اینکه تنهام گذاشتین گریه میکردم ... خیلی ناراحت بودم یه صفحه کامل کتابم از اشک خیس شده بود ... تا اینکه شما یهو اومدید ... اولش فکر کردم بخواطر من اومدین و با اینکه اون رفتارو باهام کردین بازم ... بازم یه حسی بهم میگفتش که حالا که بخواطر من اومدین راهتون بدم خودت که دیدی اولش اونقدر عصبانی بودم که راهتون ندادم داخل ... بعد که اومدین داخل و اول گفتی برا مقنه فاطمه اومدی یه احساس عجیبی پیدا کردم با اینکه تا چند دقیقه پیشش داشتم براتون گریه میکردم ولی ... وقتی گفتین فقط برای مقنه اومدین خوشحال شدم ... ولی وقتی اومدین داخل و گفتین می‌خواین بمونین شوکه شدم! ازتون انتظار نداشتم ولی همین فکرش که برای من اومدین خوشحالم کرد و باعث شد هیچی نگم حتی نپرسم پس چرا دروغ گفتی ! ... خلاصه وقتی هر کدوم رفتین سراغ گوشیتون دلم هی بهم میگفت تو یه بدبختی ! برای همین دیگه نتونستم تحمل کنم و صدات کردم اومدی و بهم گفتی که خانم شما رو تو راه دیده و بهتون اجازه نداده که برین اون موقع به اندازه وسعت اقیانوس آرام ناراحت شدم ............. چون تو حتی بعدشم حتی ازم نپرسیدی چرا چشمات قرمزه ؟ چرا کتابت خیسه ؟ چرا هیچی نمیگی؟ چرا زیر چشمات انقد سیاه و خیسه ؟ با این که کنارم نشسته بودی با اینکه نور گوشی درست تو صورت من بود ... ولی هیچی نگفتی حتی یه کلمه ... با خودم خیلی هی میگفتم خاک تو سرت ! خاک تو سرت ! (البته منظورم با خودم) وقتی ازت خواستم باهام حرف بزنی گفتی یه زنگ بزنم به هدی که ناراحت نشده باشه حتی وقتی جواب نداد حاضر نشدی بهم توجه کنی و گفتی بزار دوباره بهش زنگ بزنم ... در آخر هم چندین بار بهش زنگ زدی اما جواب نداد ولی باز حاضر نشدی باهام حرف بزنی و به خواهرم گفتی بیا الان بریم پیش هدی ولی اون زیر بار نرفت وقتی برق اومد هم که می‌خواستین برین که مامانم اومد من خیلی ناراحت بودم همون شب اون کلیپو استوری کردم که تو ببینی حتی هدی نگاه کرد و ازم پرسید منظورت چیه؟ ولی تو حتی نگاه هم ننداختی چطور تونستی 😭 ... چطور تونستی انقدر نامرد بشی تو گفتی هدی حالش بده ؟ ولی امروز که دیدمش حالش از منم بهتر بود ... و امروز که هدی رو دیدم با رفتاری که باهام کرد ولی من به رومم نیاوردم و فقط چون مادربزرگش رو از دست داده بود بغلشم کردم ... ولی اون ... همون موقع یهو تمام خاطرات با هدی حرفای بچه ها اینکه چرا بقیه فکر میکردن من آویزونم رفتارای سردش ،پیاماش وقتی یادم اومد فهمیدم هدی ازم متنفره و من نباید خودمو کوچیک‌ کنم و بیفتم دنبالش بارها با رفتارش بهم گفته بود ... ولی همون‌طور که همه میگن من ساده و ابله هم ابلهم که تا حالا نفهمیدم باورشم سخته ... اون روز باهات حرف زدم و بهم آرامش دادی برای همین تصمیم گرفتم بهت بگم عاشق یه دختر شدم و اون تویی تا عکس العملتو ببینم و بفهمم تو هم دوستم داری یا نه