واقعی ترین عشق p7

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/03/02 01:49 · خواندن 2 دقیقه

پارت هفتم 

 

... آدرین با لبخند از خواب بیدار شد. 

هیجان داشت. 

قرار بود به مدرسه برود. شب قبل از شدت خوشحالی خواب به چشمش نیامده و تا دیروقت بیدار بود. 

او فوراً از تخت خواب پایین آمد و به سمت حمام دوید. 

بعد از یک دوش سریع و مسواکی سرسری، لباسش را پوشید، کیفش را برداشت و به سمت در رفت. 

ناگهان از پشت تختش، پلگ بیرون آمد و گفت:« هی آدرین جونم کجا داری میری با این عجله؟ حداقل یه کم از اون پنیر کممبری که قایم کردی بهم بده!» 

آدرین برگشت و به او گفت:« هی پلگ تو نباید توی این داستان باشی! این یه داستان آدرینتیه، از معجزه‌گر توش خبری نیست، پس فعلاً برو همون جایی که بودی تا ایشالا تو فیکشن بعدی ازت استفاده بشه!» 

پلگ گفت:« ای بابا، جیش کردم توی این زندگی!» و به پشت تخت برگشت. 

آدرین با عجله از اتاق بیرون زد و پله ها را دو تا یکی پیمود و خود را به سرسرا رساند. 

ناتالی، با آن نگاه های تیز و آزار دهنده اش، پایین پله ها منتظر آدرین بود. 

آدرین به آرامی _ به همراه کمی ترس _ به ناتالی گفت:« صبح بخیر...» 

اما ناتالی با سرد ترین حالت ممکن گفت:« عجله کن، راننده دم در منتظره.» 

آدرین لب هایش را در اثر خشم مچاله کرد اما چیزی نگفت؛ فقط ناتالی را پشت سر گذاشت و از عمارت خارج شد. 

بزودی شوق رفتن به مدرسه، باعث شد خشم را فراموش کند. 

در ماشین را باز کرد و در صندلی نرم آن لم داد. 

احساس میکرد دارد به بهشت میرود؛ غافل از اینکه چیز دیگری در انتظارش بود... 

 

؛ 

 

... گابریل خود را با عجله به آزمایشگاه شرکت رساند. 

جسیکا با نگرانی منتظر او در راهرو ایستاده بود. 

گابریل از او پرسید:« چی شده جسیکا؟ چه اتفاقی افتاده که گفتی باید سریع بیام؟» 

جسیکا با نگرانی به گابریل گفت:« قربان شاید باورتون نشه... اما...» 

گابریل گفت:« نصف جونم کردی! بگو چی شده؟» 

جسیکا گفت:« هیچ اثری از مرینت نیست! ناپدید شده!» 

_« چی؟»...

 

 

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }