واقعی ترین عشق p3

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/02/25 01:02 · خواندن 3 دقیقه

پارت سوم 

 

... ناتالی پشت سرش ایستاده بود. 

آدرین آب دهانش را قورت داد و شروع کرد به من من کردن، اما ناتالی فرصتی به او نداد و گوش آدرین را گرفت و پیچاند. 

اشک در چشمان سبز آدرین حلقه زد و التماس کنان به ناتالی گفت:« خواهش میکنم گوشم رو ول کن... خیلی درد داره...» 

ناتالی با لحن سرد خود گفت:« مگه پدرت نگفت که از اتاقت خارج نشی؟» 

آدرین گفت:« غلط کردم... تورو خدا ول کن...» 

ناتالی گوش آدرین را ول کرد و به او گفت:« گمشو تو اتاقت.» 

آدرین، گوش خود را در مشت گرفت و از پله ها بالا رفت. 

همان لحظه آقای داموکلس از اتاق پدرش خارج شد...

 

 

... آقای داموکلس به گابریل گفت:« ممنون که وقتتون رو در اختیار من گذاشتید آقای آگرست، خداحافظ.» و از اتاق خارج شد. 

گابریل نفس عمیقی کشید و فوراً پشت میز کارش نشست، لپ‌تاپ اش را باز کرد و شروع کرد به برنامه نویسی. 

او مدام انگشتانش را روی کلید های صفر و یک میرقصاند و در بین کار فوت میکشید. کلافه شده بود. 

لپ‌تاپ را بست، آن را در کیف گذاشت و از اتاق خارج شد. 

ناتالی در سرسرا، مقابل در اتاق ایستاده بود. 

گابریل به او گفت:« من یه سر میرم شرکت، مراقب آدرین باش، حواست باشه که غذاش رو به موقع بخوره.» 

ناتالی در جواب، خیلی کوتاه گفت:« بله قربان.» 

گابریل به پارکینگ رفت و سوار بوگاتی خاکستری اش شد. 

از عمارتش بیرون زد و به سمت برج شرکتش به راه افتاد... 

... گابریل مقابل برج توقف کرد. 

کلمهٔ «آگرست» به زیبایی تمام روی نمای شیشه ای برج نقش بسته بود. 

نگهبان مقابل در، به گابریل گفت:« خوش اومدید قربان.» و گابریل مثل همیشه فقط سرش را تکان داد. 

همه در طبقه همکف برج، به گابریل چشم دوختند، همه بهخاو سلام میکردند اما گابریل بدون توجه از بین آن ها می‌گذشت. 

او سوار آسانسور شد و به طبقه آخر برج رفت. 

سپس با عجله به دفترش رفت. 

منشی ارشد شرکت، «جسیکا»، که دختری زیبا و قدبلند بود، در راهرو منتظر گابریل ایستاده بود. 

آن دو فقط سلام کوتاهی به هم کردند و بعد هر دو وارد دفتر شدند. 

گابریل پشت میز خود نشست و فوراً به جسیکا گفت:« نمیفهمم، نمیدونم چرا همش این برنامه خراب میشه...» 

جسیکا پرسید:« مگه دوباره چیشده؟» 

گابریل گفت:« نمیدونم، هر کار میکنم که این هوش مصنوعی مثل امیلی بشه باز هم خوب از آب در نمیاد...» 

جسیکا پرسید:« حالا میخوای چی کار کنی؟» 

گابریل گفت:« نمیدونم...» چشمانش را با دست مالید و ادامه داد:« این سیصدمین دفعه ای هستش که این برنامه رو مینویسم، ولی باز هم یه جاش ایراد داره... ولی دیگه نمیخوام از اول بنویسمش...» 

جسیکا دوباره پرسید:« پس چی؟»  

گابریل گفت:« همین برنامه رو، نصب کنید روی یکی از ربات های آزمایشی شرکت، تا بعد اصلاحش کنم...» 

جسیکا گفت:« بسیار خب، ولی به چه اسمی پروژه رو ثبت کنم؟ امیلی؟» 

گابریل گفت:« نه، «امیلی» برای زمانیه که پروژه کامل بشه و من بتونم امیلی رو در قالب هوش مصنوعی بازسازی کنم... این پروژه فقط آزمایشیه.» 

جسیکا پرسید:«پس فعلاً چه اسمی روی پروژه بزارم؟» 

گابریل کمی فکر کرد و گفت:«مرینت.»... 

 

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }