ازدواج اجباری#70

Panis Panis Panis · 1403/02/22 20:42 · خواندن 2 دقیقه

ببخشید دیر شد

احتمالا پارت بعد تو وب خودم باشه،بهتون خبر میدم

مگه من زنت نيستم؟خوب بهم بگو شايد بتونم كمك كنم -نه اگه بفهمي بيشتر اذيت ميشي با استرس بهش نگاه كردمو گفتم -كامران كسي طوريش شده؟اره؟ فقط نگام كرد داد زدم -بگو ديگه لعنتي داري سكتم ميدي -نه نه كسي طوريش نشده -پس چي شده -ببين بهار قول ميدي تا اخرش سوال نكني؟ سرمو تكون دادم -راستش چند وقتيه تلفناي مشكوكي بهم ميشه،همش تهديدم ميكنن با رس گفتم اخه چرا؟ نگام كردو گفت -قرار شد وسطش سوال نپرسي -نميدونم اخه من يه قرار داد بستم ميلياري با يه كشور عربي،حالا دارم تهديدم ميكنن كه بايد اين قرار دادو كنسلش كنم -كيا؟ -نميدوم به خد نميدونم،من واسه خودم نميترسم اونا تهديد كردن بايي سرتو ميارن با ترس بهش خيره شدم و اروم خزيدم تو بغلش گفتم -كامران من ميترسم اگه بلايي سرم بيارن -نترس عزيزم تا وقتي من زندم هيچكس حق نداره بلايي سرت بياره -كامران؟ -جون كامران،نترس خانومي ميخوام واست محافظ بذارم -نه من محافظ نميخوام -لج نكن بهار نميشه اينطوري كه -خوب منم هروقت رفتي شركت باهات ميام،اينجوري همش كنارتم ديگه بهم نگاه كردو گفت -اينم حرفيه ولي اخه تورو با اين وضعت كجا ببرم مگخ نشنيدي دكتر گفت بايد استراحت مطلق باشي -خوب من اگه تو خونه بمونم كه همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوري كنار هميم بعدم با التماس گفتم -باشه؟ يكم ناهم كردو گفت -قبول ولي به شرط اينكه واست محافظ بگيرم از ناچاري قبول كردم -باشه -حالا بگير بخواب -خودمو تو اغوشش قايم كردمو سعي كردم بخوابم ولي خوابم نبرد شرع كردم به بازي كردن بايقه ي تيشرتش -نكن بهار بگير بخواب با صداش بهش نگاه كردمو چيزي نگفتم.. كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت -ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم -خوب بخواب من چيكار به تو دارم -اينقدر سيخونكم نكن باشه؟ ابروهامو بالا انداختم يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت -واسه من ابرو بالا ميندازي لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو لبام و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد -بهار -هوم؟ -اذيت نكن بخواب ديگه باشه به خدا خستم -باشه لبام و ايندفه كوتاه و اروم بوسيد و گفت -مرسي خانومي بعدم چشاش و بست دلم نيومد اذيتش كنم چشامو بستم و در كمال تعجب خوابم برد وقتي چشم باز كردم شب شده بود با عجب گوشيو كامران و برداشتم و به ساعتش نگاه كردم اوه اه ساعت 7 و نشون ميداد