قلب تاریک پارت ۱

𝐅𝐚𝐢𝐥𝐞𝐝 𝐛𝐨𝐲 𝐅𝐚𝐢𝐥𝐞𝐝 𝐛𝐨𝐲 𝐅𝐚𝐢𝐥𝐞𝐝 𝐛𝐨𝐲 · 1403/02/22 16:32 · خواندن 5 دقیقه

هعییییییییییییی بلاخره داستان غمگین منم شروع شد

و در ظمن اسم کاراکتر ها ژاپنیه بخاطر اینکه من انیمه دوست دارم 

 

 

 

هییی زندگی مگه من چیکار کرده بودم که وضعم این شد که تنها چیزی که از اون رفاقتاوعو عشقای دروغین مونده یه انگشتر سیاهه مگه من چیکار کرده بودم؟

منکه به کسی بدیی نکردم با کسی بد حرف نزدم چی شد که وضعم این شد چی شد که کله زندگیم نابود شد چی شد که هرکسی که می‌شناختم همونایی که میگفتن همیشه پیشتیم دونه به دونه ولم کردنو رفتن هیی ولش کن دیگه مهم نیست.

همه چی از ۱۷ سالگیم شروع شد که یه روز....

داشتم برای خودم تو خیابون راه میرفتم سرمم پایین بود تو فکر فرو رفته بودم که، تلفنم زنگ خورد.

کیچیرو: سلام چطوری پسر چیکارا میکنی ؟

نیورا: ( نیورا اسم همین شخصیت اصلیه داستانه ) مثله همیشه افتضاحم، هیچی حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون همینجوری واسه خودم قدم بزنم.

کیچیرو: ای بابا نشد تو یه بار خوب باشی، میگم الان که بیکاری میای بریم یه دوری بزنیم؟ نیورا: خوب احمق من الان بنظرت دارم چیکار میکنم ؟ ولمون کن بزار همینجوری به راهم ادامه بدم ببینم چی تو این راه دور دراز در انتظارمه! 

کیچیرو: چی داری میگی راه دور دراز چیه مگه جز راه رفتن تو خیابون ها کاره دیگه ایم میکنی ؟. نیورا : هیی مثل همیشه نمیفهمی که من منظورم چیه حالا ولش کن مهم نیست من دیگه میرم کاری نداری ؟ کیچیرو : خیله خوب باشه نمیای ؟ نیورا: بنظرت منظوره من از احمق بنظرت من الان دارم چیکار میکنم چیه ؟ اگه اینو متوجه نمیشی واقعا دیگه حرفی ندارم.

کیچیرو: خوب از اولش مثل آدم بگو نه دیگه چرا انقدر میپیچونی. نیورا : من از اولش بهت گفتم تو خیلی گیرایت ضعیفه الانم خدافظ حوصله ندارم، کیچیرو: تو کی حوصله داشتی باشه خدافظ.

تلفنمو قطع کردمو سرمو انداختم پایینو به راهم ادامه دادم همینجوری که داشتم راه میرفتم داشتم فکر میکردم که واقعا واسم سوال بود که چرا من همیشه انقدر تنهام درسته یه دو سه تا دوست و رفیق داشتم ولی بازم حس میکردم اون حسی یا اون چیز یا اون شخصی که دنبالش بودم نیست من با تنهای مشکلی نداشتم بهش عادت داشتم یجورایی هم از تنهای خوشم میومد ولی باز حس میکردم که تو درونم یه چیزی کمه شاید بخاطر این باشه که هیچی تو زندگیم برام مهم نیست حتی جونمم برام مهم نیست.

که، یهو یه صدای از سمت چپم شنیدم تقریبا شبیه یه صدای جیغ به سمت چپم نگاه کردم دیدیم یه دختر وسط خیابون افتاده و پاشو گرفته و همش از درد داره اه ناله میکنه یهو دیدم دوتا ماشین داشتن به سمتش میومدن نمیدونم اون لحظه چی به ذهنم رسید منکه هیچی واسم مهم نبود دیگران برام مهم نبودن پس چرا اون کارو کردم؟ اصلا دلیل کارم چی بود ؟

ولی بدون فکر دویدم سمتشو بلندش کردم دیدم خیلی ماشینا نزدیکن بخاطر همین مجبور شدم بغلش کنمو یکم بلندش کنمو بپرم به سمت پیاده رو یه چند تا غلت زدم کل بدنم درد گرفت بعدش چشم باز کردم یکم بلند شدم دوتا دستامو دو طرفه دختره گذاشتم هنوز تو شوک بودم نمیتونستم بلند شم که یه دختری با قیافه ی خیلی ناز دیدم که موهاشم سیاه بود واقعا خیلی ناز و خوشگل بود یه نگاه به دورو اطرافم انداختم دیدم همه دارن به ما دوتا نگاه میکنن و واقعا اون لحظه حسه خوبی نداشتم چون از مرکز توجه بودن خوشم نمیاد یکمم خجالت کشیدم خواستم یکم دیگه اون صورت نازو خوشگلو ببینم چون واقعا خوشگل بود دوباره به صورتش نگاه کردم که دیدم داره اروم اروم چشماشو باز میکنه وقتی به چشماش نگاه کردم، رنگ چشماش درست مثل من بود آبیه اسمونی.

یه چند تا چشمک پشت سر هم زد و به خودش اومد و منو دید و به طرز عجیبی یه جیغ بلند کشیدو یدونه چک خوابوند تو صورتم خیلی دردم گرفت با خودم گفتم مگه این چیکار میکنه که انقدر دستش سنگینه از سره جاش بلند شدو اومد سمتم و نگران به نظر می‌رسید که با اون قیافه ی نازش بهم نگاه کردو خم شدو گفت : خیلی ببخشید حواسم نبود یه دقیقه ترسیدم منم با قیافه ی همیشگیه ی سردو بی روحم بهش نگاه کردمو گفتم : مهم نیست من از این کمکا زیاد کردم ولی اخرشم پاداشم شد جمله های مثل خوب وظیفت بوده یا خوب مگه چیکار کردی که انقدر به خودت مغرور شدی ؟ اَه اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم مهم نیست.

 که گفت : من آیکو هستم و بازم میگم ببخشید بخاطر اون چکی که زدم ، بهش گفتم: بهت گفتم که مهم نیست حالا الان بنظرت موقعه ی خوبی برای احوال پرسیه ؟ خواستم بلند شم که بدجوری پام درد گرفت و هنوز کله بدنم درد میکرد صورتم توهم رفت که گفت : خوبی؟ میخوای کمکت کنم بلند شی؟ 

گفتم : نه نمیخواد خودم میتونم به زورو با کلی درد پاشدم ولی خواستم که یه قدم بر دارم پام انگار قطع شده بود چجوری بگم انگار خالی شدو افتادم تو بغلش که گفت : دیدی وقتی کسی میخواد کمکت کنه دست رد به سینش نزن مخصوصا وقتی به کمک نیاز داری ای ای ای چقدر سنگینییییییی یکی از دستامو گرفتو انداخت رو شونش گفت : خیله خوب حالا که بخاطر من اینجوری شدی پس........

خوب تموم شد به الانش نگاه نکنید انقدر شادو شنگوله صبر کنید چنان داستان غمگینو ناراحت کننده میشه که نگو و البته شاید این پارت یکم خسته کننده باشه ولی قضاوت نکنید قشنگه خیلی ایده ها تو ذهنمه برای پارت بعد ۸ لایک ۱۰ کامنت گودهاوای