💙ceasefire✌
این مرینت امروز نمیتونه جلوی زبونش بگیره🤦🏻♀😂👇
P: 8
چند ساعت بعد...
☆از زبون آدرین☆
هوف بلاخره...
بعد ساعت ها زنگ تعطیلی مدرسه خورد...
وسیلههام رو جمع کردم و زدم بیرون.
به کارم عادت کردم! حتی تو این فرصت خیلی کم...
تونستم با دانش آموزها ارتباط برقرار کنم،
ولی خب...
کلاس B3 دردسر بزرگیه...
هروقت وارد کلاس میشم در حال کَلکَل و دعوا هستن!
دقیقاً همون چیزی که نباید باشه...
ولی درستش میکنم. دیر یا زود همه چیز رو درست میکنم.
تو افکارم خودم بودم که صدای گوشیم در اومد...
شماره بود...
جواب دادم. صدای طرف خیلی برام آشنا بود!
اسمم رو میدونست!
وقتی خودش رو معرفی کرد تازه فهمیدم قضیه چیه...
(شروع مکالمه)
دادستان: سلام آدرین
آدرین: س...سلام
دادستان: ببینم منو میشناسی؟؟
آدرین: صداتون برام آشناست ولی... نه
دادستان: جیکوب آلر. یا بهتر بگم همون دادستان
آدرین: اوه! دادستان! پس شمایید! بفرمایید کاری داشتید؟؟
دادستان: فوری بیا اینجا
آدرین: باشه ولی...
مشکلی پیش اومده؟؟ مرینت خوبه؟؟
دادستان: میفهمی...
آدرین: باشه زود میام
(پایان مکالمه)
و بعد گوشی رو قطع کرد. ای وای! چی شده؟؟
فوری تاکسی گرفتم و رفتم سمت ایستگاه پلیس.
مثل اینکه ماشین گرفتن به من نیومده!😑
فوری رفتم داخل که با صورت گرفته دادستان مواجه شدم!
چرا میترسم بپرسم قضیه چیه؟؟
(شروع مکالمه)
آدرین: سلام دادستان
دادستان: سلام شوهر خواهر!
آدرین: خب؟؟ قضیه چیه؟؟
دادستان بازوی منو گرفت و با هم رفتیم گوشهای ایستادیم که گفت:
دادستان: از اول شروع میکنم
آدرین: لازم نیست برید سر اصل مطلب
دادستان: آدرین! واسه گفتن این حرف دیر هم شده!
ببین... من از همون اول میدونم تو کی هستی و نسبتت با مرینت چیه. همه اینا رو پدرم بهم گفت.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
آدرین: پدرتون؟؟
دادستان: بله. رئیس کل اداره پلیس مارسی پدر منه. اون ازم خواست تا هواتون رو داشته باشم. نهایت تلاشم رو هم کردم و خواهم کرد
آدرین: خب...؟؟
دادستان: ولی امروز مرینت اشتباه خیلی بزرگی کرد...
دوباره پریدم وسط حرفش و گفتم:
آدرین: منظورت چیه؟؟
دادستان: پسر فقط دو دقیقه زبون به دهن بگیر بگم دیگه
آدرین: ولی...
دادستان: مرینت به رئیس کل شک داره
آدرین: به چی شک داره دقیقاً؟؟
دادستان: اینجا یه جاسوس وجود داره. جکسون و من بهش گفته بودیم که این احتمال وجود داره. و بعد از اینکه مدرک آلیا رو قبول نکرد و به مرینت اون حرف ها رو زد مرینت مطمئن شد کار اونه...
آدرین: یه لحظه! گیج شدم...
دادستان: سوالی داره؟؟
آدرین: جکسون کیه؟؟
دادستان: جکسون آرکت همون کمیسری هست که دیروز تو رو برد بازداشتگاه
آدرین: فهمیدم. درضمن مگه این رئیسه مگه به مرینت چی گفته؟؟
دادستان: راجع به دیروز...
تاجایی که فهمیدم گفته بود که تو یه آدم دردسر سازی و اینا
آدرین: یعنی مرینت بخاطر من تو این وضعیته؟؟
دادستان: نه. مرینت چون فکت ما در مورد جاسوس رو لو داد و کاری کرد که رئیس باهاش لج کنه افتاده بازداشتگاه.
باید این موضوع رو جمع و جور کنه. هرچه سریعتر
آدرین: میتونم ببینمش؟؟
دادستان: دنبالم بیا.
وقتی در بازداشتگاه رو باز کرد و رفتم تو، خواستم اسم مرینت رو صدا کنم که دیدم محکم مشتش رو کوبید به دیوار!
جوری که رد مشتش روی دیوار موند...
☆از زبون مرینت☆
دیوارا بهم فشار میآوردن...
با سرعت از این طرف به اون طرف حرکت میکردم و دستام رو روی سرم قرار داده بودم...
با خودم زمزمه میکردم که چرا اینکار رو کردم؟؟
آه گند بزرگی زدم...
حالا چطوری باید درستش کنم؟؟
آیا میتونم گندی که زدم رو جمع و جور کنم؟؟
و یا با حرفاش میخواد روی اعصابم رژه بره؟؟
اوف دارم دیوونه میشم...
تو افکار خودم بودم که خشم شدیدی توی خودم حس کردم!
کنترل خودم رو از دست دادم و مشتم رو کوبوندم به دیوار...
درد شدیدی حس کردم...
ولی انرژی منفی درونم رو تونستم بدم بیرون...
خون قطره قطره از دستم میریخت...
روی زمین نشستم. بلاخره تونستم خلاص شم...
صدایی شنیدم که گفت اگه میشه تنهامون بزار و بعد در بسته شد. مثل همیشه اون صدا بهم آرامش میداد...
دوباره همون صدا رو از پشت سرم حس کردم...
(شروع مکالمه)
آدرین: سلام مامبای سیاه!
سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
مرینت: سلام جناب نمکدون!
آدرین: نمکدون؟!
مرینت: آره دیگه! خودم یه گندی زدم حالا وقتشه سرزنشم کنن. بگو میشنوم. بیا دوتا هم تو بزن!
آدرین: حالت خوب نیست مرینت!
مرینت: نه نیست. مشکلی با این قضیه داری؟؟
آدرین: متوجه هستی؟؟ داری خشمی که از اون مرتیکه داری رو سر من خالی میکنی! انگار مسبب این قضیه منم!
بغض راه گلوم رو بسته بود...
مرینت: من مشکلی با اینجا بودن ندارم. مشکلم اینه که هیچ جوره نمیتونم راه حلی پیدا کنم...
آدرین: مرینت تجربه ثابت کرده اگه مشکلی داری کافیه به مغزت استراحت بدی. مطمئن باش یه راه پیدا میشه. با هم پیداش میکنیم.
از جام بلند شدم. بهش نگاه کردم و سمتش قدم برداشتم.
کمی که بهش نزدیک شدم آدرین دستم رو گرفت:
آدرین: ارزشش رو نداره بخاطر خشم خودتو نابود کنی
مرینت: حق با توعه
آدرین: هرکسی میتونه اشتباه کنه. مهم اینه که ازش درس بگیری. سرزنش کردن خودت فقط به افسردگی ختم میشه.
تو چشماش نگاه کردم. مثل همیشه میدرخشید...
مرینت: ازت ممنونم که درکم میکنی.
دستم رو روی قلبش گذاشت و گفت:
آدرین: هرکسی جای من بود اینکار رو میکرد. میدونم که خودتم همینطوری هستی
مرینت: هستم
آدرین: ببینم وکیل داری؟؟ یا به وکیل خودم خبر بدم؟؟
مرینت: دارم. شمارش هم...
و آدرین تو گوشیش شماره رو یادداشت کرد.
آدرین: بهش خبر میدم. نگران نباش.
لبخندی رو لب هام نقش بست. دست هاش رو محکم تر گرفتم و گفتم:
مرینت: تا تو هستی نگران چیزی نیستم.
آدرین با تعجب توی چشمام زل زده بود...
وای خدا امروز چرا نمیتونم جلوی این زبونم رو بگیرم؟؟
در حال ادامه دادن به درگیر شدن با خودم بودم که یه دفعه...
متوجه شدم بوسهای از پیشونیم زد و گفت:
آدرین: همینم درسته.
و بعد چشمکی بهم زد و رفت بیرون.
الان چی شد؟؟...
☆از زبون آدرین☆
واقعاً اینکار رو کردم؟؟
دیگه واقعاً خودمم نمیدونم با خودم چند چندم!
به شمارهای که از مرینت گرفتم زنگ زدم و با وکیلش هماهنگ کردم تا بیاد اینجا.
بلاخره بعد کلی کار تونستیم آزادش کنیم.
از دادستان درخواست کردم تا خودم برم پیش مرینت و اونم قبول کرد. حتی کلید رو هم بهم داد!
وقتی رفتم تو مرینت به دیوار تکیه داده بود و داشت چیزی زمزمه میکرد...
آروم در رو بستم و رفتم سمت مرینت.
آخ یادم اومد! این آهنگ رو سالها پیش انقد دوست داشتم که هرشب گوش میدادم...
صدای زنگ گوشیم و همه چیز رو این آهنگ بود...
در رو باز کردمو آروم رفتم تو. در رو هم پشت سرم بستم اما قفل نکردم.
مرینت اونقدری تو حال خودش بود که حتی متوجه اومدن من نشد!
نشستم پیشش و همراهیش کردم و آهنگ رو خوندم...
حیف که رسیده بود آخرای آهنگ...
که یه لحظه مرینت ساکت شد!...
چشماش رو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد...
و با دیدن من به سمت عقب پرید و جیغ نسبتاً بلندی کشید...
(شروع مکالمه)
مرینت: ای خدا لعنتت کنه!
آدرین: کرده!
مرینت: منظورت چیه؟!
آدرین: بیخیال این قضیه. خبرای خوبی دارم
مرینت: میدونم قراره بیا بیرون
آدرین: چقد خشک!
مرینت: آخه تو چطور میتونی بیای اینجا؟؟
مگر اینکه بهت کلید بدن...
از جام بلند شدم. دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:
آدرین: مهم اینه که قراره با هم همه چی رو اصلاح کنیم.
دستم رو گرفت و بلند شد. تو صورتم نگاه کرد و گفت:
مرینت: صدام کن!
آدرین: ها؟؟
مرینت: صدام کن
آدرین: مرینت
مرینت: لقبم رو
آدرین: چت شده؟؟
مرینت: میخوام بدونم چندتا لقب دارم وقتی که تو هیچ لقبی نداری
آدرین: خب مرینت. مامبای سیاه. اژدها. چشم آبی. چشم دریایی...
مرینت: ترجیح میدی تو شرایط ضروری از کدوم لقبم استفاده کنی؟؟
آدرین: از اسمت
مرینت: و تو شرایط خودمونی؟؟
آدرین: خب ببین اگه نیش کنایه بزنی مامبای سیاه. ولی اگه بخوام بگو بخند راه بندازم یا ازت تعریف کنم یا چیزایی مثل این، چشم آبی یا چشم دریایی رو ترجیح میدم...
مرینت: اژدها چطور؟؟
آدرین: اون واسه مواقع خاصه. واسه موقعیتی هست که تو شدیداً عصبی باشی
مرینت: گرفتم
آدرین: حالا اینا رو پرسیدی که چی بشه؟؟
مرینت: خواستم آشنایی لازمه رو داشته باشم
آدرین: خب دیگه بریم چشم دریایی؟؟
مرینت: بله جناب چشم زمردی!
آدرین: هی! ازم تقلید کردی!
مرینت: نه! نکردم.
به دیوار تکیه دادم. صورتم رو اون سمت چرخوندم و زیر لب گفتم:
آدرین: آهان آره حتماً حق با توعه
مرینت: چیزی گفتی؟؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
آدرین: مگه خودت نشنیدی؟؟
مرینت: شنیدم ولی اگه راست میگی تو روم اینو بگو.
خودم رو از دیوار جدا کردم و سمتش چرخیدم. ساعدم رو روی دیوار قرار دادم و با جدیت کاملی توی چشماش نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
آدرین: داشتم میگفتم البته! صد درصد تو درست میگی
مرینت: خوبه.
و بعد رفتم سمت در و بازش کردم.
به مرینت نگاهی انداختم و گفتم:
آدرین: خانما مقدمن
مرینت: مرسی جناب.
و بعد که از در رد شد سرم رو بالا گرفتم و آروم گفتم:
آدرین: آخه یه آدم چقدر میتونه هم رو مخ باشه هم تو دل برو؟؟
که با صدای مرینت به خودم اومدم که گفت:
مرینت: آدرین! نمیای؟؟
نگاهی بهش انداختم و با لبخند گفتم:
آدرین: میام.
(پایان مکالمه)
و بعد با هم از در رفتیم بیرون.
کلید بازداشتگاه رو به دادستان تحویل دادم و ازش تشکر کردم که گذاشت خودم برم پیش مرینت.
و بعد هم از مرینت سوال کردم که راه حلی پیدا کرد یا نه.
اونم در جواب گفت که میرم عذرخواهی میکنم و میگم از سر عصبانیت گفتم.
آخ نمیدونم چرا ولی میترسم که دوباره قاطی کنه...
☆از زبون مرینت☆
با استرس در زدم و وارد اتاق شدم...
(شروع مکالمه)
مرینت: اجازه هست؟؟
رئیس: تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
مرینت: رئیس اومدم بخاطر اشتباهی که کردم ازتون عذرخواهی کنم
رئیس: که چی؟؟ فکر کردی این بی احترامی جای بخشش داره؟؟
مرینت: واقعاً متاسفم. من امروز با یه مشکل بزرگ رو به رو شدم. وقتی هم که به آلیا اونجوری گفتید حس کردم...
رئیس: میدونم اون جیکوب و جکسون مغزت رو شست و شو دادن
مرینت: من حتی نمیدونم اونا کین!
رئیس: اون به اصطلاح دوتا داداشات
مرینت: دادستان و کمیسر رو میگید؟!
رئیس: خود بی خاصیتشون
مرینت: رئیس اونا درباره جاسوس یا خائن چیزی به من نگفتن
رئیس: سزار چطور؟؟
مرینت: نه. معلومه که نه
رئیس: پس این افکار شوم چطور توی سرت افتاد؟؟
مرینت: رئیس شما امروز حرفای خیلی ناخوشایندی به من زدید. کنترلم رو از دست دادم خب
رئیس: حواسم بهت هست وارجین
مرینت: ممنونم. فقط یه چیزی...
رئیس: باز چیه؟؟
مرینت: امروز رو میتونم برم دنبال مدرک و اینا؟؟
اینو که گفتم رنگ از رُخش پرید!
رئیس: ب...باشه برو
مرینت: باز ممنون
رئیس: میتونی بری
(پایان مکالمه)
....................................................................
آنچه خواهید خواند...
مرینت: برید کنار من پلیسم
آدرین: فوری به آمبولانس خبر بدید...
***********************************************
مرینت: چیزی که من میبینم رو تو هم میبینی؟؟
آدرین: فکر کنم آره...
***********************************************
¤پایان¤
اینم یه پارت طولانی😊
واسه کسایی که تو گفتمان اسپویل میخوان:
دوستان باید یه مدت تند تند آنلاین بشید
حمایت فراموش نشه✨
شرط پارت بعد:
۴۰ لایک و ۹۰ کامنت
روز دختر مبارک♡