brown life1p
و من در اعماق روزهای قهوه ای زندگی ام،دفترچه ای از تهی بودن میبینم؛همان دفترچه ای که خاطراتی از آوازه هایم برایم ساخت!
در سال1805میلادی،دختری در شهر پاریس متولد شد که از ابتدای زندگیاش نحس خطاب شد.دختری که خودش بزرگ شد،خودش زندگی کرد و خودش گلش را بزرگ کرد!درست است؛گلی قهوه ای رنگ که در ابتدا ساده و پیش افتاده بنظر میرسید،اما همه چیز به لطف افسانه هایورکا دگرگون شد.افسانه ای که در آن میگوید اگر گلی قهوه ای رنگ نگهداری کنی تدبیر تو هم همانند آن گل قهوه ای میشود.در واقع منظور از قهوه ای شدن شانس نداشتن تا آخر عمر بود بطوری که تو از بدشانسی در دریاچهای خواهی مرد!و من میخواهم داستان زندگی دختری که به این سرنوشت دچار شد را تعریف کنم؛بهتر است بگویم داستان مرگ!
1802میلادی
_تو به هیچ جایی نمیرسی،واقعا مایع آبروریزی هستی سارا!
سارا به غر زدن های استادش عادت کرده بود،تقصیری نداشت وقتی فاقد علاقه به ویولن بود.
کیفش را برداشت و به طرف خانه حرکت کرد؛توجهش با شنیدن صدای موسیقی جلب شد.اوه باله!همان جا وایستاد و رقص رقصنده های باله را تماشا کرد؛چه آرزوهایی که به لطف والدینش به خاکستر سپرده شده بودند!آن قدر به فکر مشغول بود که متوجه نشد کی به خانه رسیده است.از راهی مخفی وارد اتاقش شد،حوصله ی پدر و مادرش را نداشت.داستان موردعلاقه اش دیو و دلبر را برداشت و مشغول خواندن شد.
دختری به نام بل در روستایی زندگی میکرد...
هنوز جمله ی آخر را نخوانده بود که به خوابی عمیق فرورفت.
صدای رعد و برقی رعد آسا به گوشش رسید و با ترس از خواب پرید.رعد و برقی که شاید با نشنیدنش به این سرنوشت دچار نمیشد!