آی آدم ها...
شعری از پدر شعر معاصر فارسی، نیما یوشیج.
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان!
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند؛
روی این دریای تند و تیره و سنگین، که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید،
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامهتان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد،
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون،
میکند زین آب ها بیرون،
گاه سر، گه پا،
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش،
میرود نعرهزنان، و این بانگ باز از دور میآید:
«آی آدم ها!»
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رها تر
از میان آب های دور نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها!»...
{ به نظرم اگر یه مقدار روی این شعر فکر کنیم، شباهتش رو با وضعیت امروز خودمون متوجه میشیم.}