💙ceasefire✌
بریم ببینم مری جون چطوره😉👇
P: 4
☆از زبون مرینت☆
به موقع رسیدم به ایستگاه و به همه سلام دادم...
ولی یه آقایی با چهرهای عصبانی اومد سمتم و گفت:
(شروع مکالمه)
کمیسر: دیر کردی خانم وارجین!
مرینت: نه به موقع رسیدم!
کمیسر: ۱ دقیقه گذشته!
مرینت: یعنی بخاطر همون یه دیقه؟؟
کمیسر: باید یاد بگیری وقت شناس باشی!
و برگشت و رفت! عجب آدمیه!
یه دفعه یه دختره دستش رو گذاشت رو شونهم و گفت: خودت رو اذیت نکن! بداخلاق هیچ وقت عوض نمیشه...!
با سرعت برگشتم:
مرینت: بداخلاق؟؟
دختره: بله! یعنی من لقبش رو این گذاشتم! ببینم اسمت چیه؟؟
مرینت: اسمم مرینته
دختره: آلیا هستم! خوشبختم
مرینت: همچنین آلیا.
و هردومون لبخندی زدیم و که گفت: تازه واردی نه؟؟
مرینت: آره خب! ولی تجربه کاری دارم
آلیا: میدونی تاحالا تو رو توی پاریس ندیده بودم...
مرینت: آره قبلاً تو مارسی کار میکردم. ولی انتقالی گرفتم
آلیا: اگه خصوصی نیست میتونم بپرسم چرا؟؟
مرینت: از شرایط اونجا خسته شده بودم و خب یه اتفاق هم افتاد که مربوط به کار بود... در واقع یه ماموریت...
آلیا: هومممم...
نشستیم پشت میز که به قول آلیا بد اخلاق اومد.
یه پرونده نازک دستش بود...
گذاشتش روی میز و گفت:
کمیسر: دخترا خوب گوش کنید! این یه پرونده قتل هست که باید بررسی بشه. شواهدی داخل آزمایشگاه در حال بررسی شدن هستن که اگه بخواین میتونین شما هم ازشون استفاده کنید.
و بعد دوباره برگشت و رفت.
با صدای بلند گفتم:
مرینت: چشم داداش!
با سرعت برگشت:
کمیسر: چی گفتی؟؟
مرینت: گفتم چشم داداش
کمیسر: چقدرم زود صمیمی میشی!
از جام بلند شدم و گفتم:
مرینت: کمیسر یادتون نره همه پلیس ها یه خانواده هستن
کمیسر: جالبه...
و رفت. آلیا با سرعت اومد پیشم و گفت:
آلیا: دختر تا حالا هیچکس جرعت نکرده بود اینجوری باهاش حرف بزنه! تو دیگه کی هستی؟!
مرینت: یادت باشه آلیا ترس بزرگترین دشمن آدمه
(پایان مکالمه)
☆از زبون راوی☆
۲ ساعت بعد...
مرینت همچنان همراه با آلیا مشغول بررسی پرونده بود.
آدرین از کلاس اومد بیرون و رفت دفتر مدیر.
اونجا حوصلهش سر رفته بود...
حتی با اینکه چندتا از معلم ها مشغول صحبت بودن و بهش قهوه تعارف میکردن...
شاید بخاطر این بود که دلش برای چشم آبی عزیزش تنگ شده بود! آدرین اینو قبول داشت که به مرینت وابسته شده ولی هنوزم اونو چیزی بیشتر از همخونه نمیدید.
تصمیم گرفت دل به دریا بزنه و با مرینت تماس بگیره.
شماره مرینت رو گرفت،
شمارهای که "مامبای سیاه" سیو شده بود...
بعد از چندتا بوق مرینت گوشی رو برداشت...
☆از زبون مرینت☆
از سرویس بهداشتی اومدم بیرون...
آلیا صدام زد و رفتم پیشش.
بهم گفت که گوشیت زنگ میخوره!
صفحه گوشی رو که نگاه کردم نوشته بود: "عشقم"
البته! من برای اینکه تابلو بازی در نیارم اسمش رو اینجوری سیو کرده بودم. ولی الان برای اینکه از ضایع بازی جلوگیری کنم باید جوری رفتار کنم که انگار واقعاً عاشقش هستم...
(شروع مکالمه)
آدرین: سلام چشم آبی!
مرینت: سلام عشقم!
آدرین: واو! سرت به سنگ خورده؟!
خندیدم و گفتم:
مرینت: وای خیلی بانمکی!
آدرین: همچنین...
مرینت: چی شده عزیزم؟؟ مگه الان نباید تو کلاس جغرافیا تدریس کنی؟!
آدرین: کلاس تموم شد. ولی حدس میزنم تو تنها نیستی...
مرینت: حس ششم خیلی قویای داری!
آدرین: پس چی!
مرینت: خب نگفتی چیکارم داری؟؟
آدرین: میخواستم حالت رو بپرسم
مرینت: خب...
من خوبم! مشغول بررسی پرونده ها هستم.
آلیا از اون ور گفت اگه کاری نداره بگو بیاد اینجا.
با اشاره میخواستم راضیش کنم که نمیشه ولی قبول نکرد.
آدرین: مرینت! اونجایی؟؟
مرینت: امممم...
چیزه میگم اگه کاری نداری میتونی بیای اینجا؟؟
آدرین: محل کار تو؟!
مرینت: خب... آره!
آدرین: موردی نیست میام...
مرینت: عالیه!
آدرین: چرا احساس میکنم این درخواست خودت نبود؟!
مرینت: امروز خیلی خوب قضایا رو میگیری! ببینم تِله پاتی داری؟!
آدرین: همیشه همینم. البته اگه دقت میکردی...
مرینت: باشه بابا تو خوبی آقای جنتلمن! منتظرم بیا
آدرین: اعتراف میکنم بهترین تعریفی بود که تو کل عمرم شنیدم! باشه زود میام
(پایان مکالمه)
☆از زبون آدرین☆
از مدیر خواستم تا برم و گفتم یه کاری برام پیش اومده.
اونم گفت حالا که تو مدرسه کاری نداری میتونی بری.
وقتی داشتم برمیگشتم خونه...
کافه داغونی که سالهاست شیشههاش شکسته و کسی سراغش نمیره، صدایی شنیدم که کمک میخواست!
با سرعت رفتم و دیدم چندنفر از پشتم در اومدن!
یکیشون گفت: دلمون برات تنگ شده بود امین هفت خط!
چطور نفهمیدم! تلهست!
با سرعت از خودم دفاع کردم و تونستم از پسشون بر بیام.
البته خودم این فکر رو میکردم...
با یکیشون که درگیر شدم و تا خواستم کاری کنم منو به پشت برگردوند و یکی دیگه بهم چاقو زد...
چاقو رو در آورد و دوباره به همون نقطه زد...
و اینکار رو تکرار میکرد...
ولی مانع شدم و لگدی بهش زدم و برگشتم سمت اون یکی.
سرش رو گرفتم رو محکم کوبوندم به دیوار و گفتم:
آدرین: ۳ بار چاقو رو زد نه؟؟
و شروع کردم به شمردن و سر طرف رو کوبیدن به دیوار!
بعد ۳ تا ضربه محکم ول کردم. دکمه کتم رو بستم.
زخم های بدتر از این رو بدون رفتن بیمارستان حل کردم.
خون ریزی خودش بند میاد. فقط اگه مرینت حتی شک کنه بدبخت میشم! حوصله غرغر ندارم!
بگذریم...
رفتم سمت خونه و لباسام رو عوض کردم.
روی زخمم رو یکم پانسمان کردم که از خون ریزی شدید جلوگیری کنه. دوباره دکمه های کتم رو بستم و رفتم سمت اداره پلیس...
از یه دختره به اسم آلیا که انگار تازه با مرینت دوست شده پرسیدم مرینت کجاست. تا خواست جواب بده صدای مرینت رو شنیدم! با سرعت رفتم سمتش ولی...
ولی با صحنه ای که دیدم خون جلوی چشمام رو گرفت...!
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
آدرین: آی خدا! میدونستم تا وقتی که خودم جلوتون سبز نشم نمیتونین منو بندازین زندان!
ولی خدایی بازداشت گاه هم جای باحالیه ها!
***********************************************
¤پایان¤