💙ceasefire✌
بدو برو بخون جای حساسه👇
P: 3
☆همچنان از زبون راوی☆
صدای جیغ مردم حس خیلی بدی به آدرین میداد...
روی زمین افتاده بود و مرینت تو بغلش بود...
با ترس و صدایی لرزون مرینت رو صدا میکرد:
آدرین: مرینت! التماست میکنم چشمات رو باز کن
مرینت: آخ دستم...
و آدرین بعد از مطمئن شدن از حال مرینت اون رو محکم بغل کرد. به کریس نگاهی انداخت و بعد به دست زخمی مرینت.
قیافه کریس خیلی براش آشنا بود ولی اون وقت تشخیص دادن نداشت! وقتی اسلحه داخل دست کریس رو دید خون جلوی چشماش رو گرفت...
با سرعت به سمت کریس رفت و یقه اون رو گرفت.
ضربه محکمی که با مشت به صورت کریس زد باعث شد کریس محکم روی زمین بیوفته.
آدرین اسلحه خودش رو از کمرش در آورد و به سمت کریس نشونه گرفت.
زمانی که میخواست شلیک کنه یکی بهش هجوم آورد و اسلحه رو ازش گرفت. مرینت بود...
مرینت: این چیه؟! نباید همراهت اسلحه داشته باشی!
مگه قرار نبود قتل رو بزاری کنار؟؟
آدرین: ولی اون قصد جون تو رو کرده! نمیتونم اجازه بدم اینجوری پیش بره!
مرینت: ببینم اصلاً این کیه؟؟
و با اتمام این جمله مرینت و آدرین به سمت کریس چرخیدن که تلاش میکرد از روی زمین بلند بشه...
آدرین: یادم اومد! کریس!
کریس: ببین کی اینجاست! امین هفت خط! وقتی خانم پلیس رو دیدم فکر میکرد طعمه خوبی واسه انتقامه ولی بهترش رو گیر آوردم!
آدرین: هه! تو طعمه گیر بیاری؟؟ تو هیچ چیز نیستی کثافت
مرینت: یه لحظه! تو اینو از کجا میشناسی؟؟
آدرین: مربوط به گذشتهست بیخیال
مرینت: تو ماموریتی که داداشت رو انداختم زندان و معامله چند میلیارد دلاریت رو کنسل کردم انقد پر ادعا نبودی!
کریس بلند میشه و داد میزنه:
کریس: خفه شو!
آدرین به طرز عجیبی عصبی میشه و به کریس حمله میکنه و یقه اون رو میگیره:
آدرین: درست حرف بزن کثافت!
و بعد لگیدی به شکم و مشتی به گیج گاه کریس میزنه و بعد نگاهی به مرینت میندازه که روی صندلی نشسته. با سرعت به سمت مرینت میره:
آدرین: مرینت! عزیزم حالت خوبه؟؟
مرینت: نگران من نباش طاقت میارم.
آدرین با سرعت کراوات خودش رو در آورد و دور دست مرینت پیچید.
مرینت: لازم نیست...
آدرین: تو کاری نداشته باش لازمه.
گونه های مرینت سرخ شده بود...
مرینت و آدرین به پلیس و آنبولانس خبر دادن...
فِرِد فرار کرده بود، اما کارت اون پیش آدرین مونده بود...
۱ ساعت گذشت و پلیس ها کریس رو دستگیر کردن و زخم مرینت رو توی بیمارستان درمان کردن. از روی نشانی های روی کارت دنبال فِرِد میگشتن...
روز بعد...
ساعت ۸ صبح...
☆از زبون آدرین☆
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم...
میگن به محض اینکه از خواب بیدار شدین ۵تا از خاطرات خوبتون رو مرور کنین...
هر چند من خاطره خوبی ندارم...
ولی اون روزی که با مرینت آشنا شدم یه دفعه اومد تو ذهنم!
حتی نفهمیدم چی شد که بحث به اون روز رسید ولی...
تنها چیزی که فهمیدم این بود لبخندی روی لبم نشسته!
لبخندی از ته دلم! برام جالبه!
بعد از آماده شدن برای شروع اولین روز کاری از اتاق اومدم بیرون و با چهره زیباش مواجه شدم...
لبخندم بزرگتر شد:
(شروع مکالمه)
آدرین: سلام چشم آبی!
مرینت: علیک سلام! هرروز یه لقب جدید برام میزاری!
کمی خندیدم و بهش چشکمی زدم.
آدرین: خب آره!
بعد رفتیم جلوی در و خواست سوار ماشین بشه که صداش زدم: صبر کن!
مرینت: چی شده؟!
پام رو روی بخش رکاب ماشین گذاشتم(نزدیک صندلی یه فلز هست که به در متصله، ما بهش میگیم رکاب) و گفتم:
آدرین: بیا یکم حرف بزنیم.
اونم پاش رو روی رکاب گذاشت:
مرینت: خب؟! بعدش؟؟
آدرین: ببین من امروز میخوام یه ماشین بخرم چون هر روز نمیخوام مزاحمت بشم
مرینت: موردی نداره مزاحم نیستی
آدرین: باشه ولی بهرحال خواستم خبر بدم
مرینت: ولی مدل پایین بخر!
آدرین: چرا؟!
مرینت: چون تو یه معلمی! پس بر اساس اون رفتار کن
آدرین: صحیح...
مرینت: حالا بشینیم؟؟ داره دیر میشه!
آدرین: آره بهتره بریم.
و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت مدرسه تا اول منو برسونه.
وقتی پیاده شدم سرم رو بردم داخل ماشین و گفتم:
آدرین: امیدوارم اولین روز کاری خوبی داشته باشی پرنسسم!
مرینت: مرسی...
یه لحظه! گفتی پرنسس؟!
چشمک تو دل برویی زدم و رفتم داخل حیاط...
میخواستم وارد اتاق معلم ها بشم که زنگ کلاس خورد.
راهم رو کج کردم و رفتم سمت کلاس B3
میخواستم برم تو ولی صدای داد و بیداد پسرا توجهم رو جلب کرد که داشتن دعوا میکردن.
اوه اوه! اوضاع خرابه! وارد کلاس شدم:
آدرین: همه بشینن سر جاشون!
هیچ فرقی نکرد! بازم تو حل خودشون داشتن دعوا میکردن!
صدام رو بالا بردم و با صدای خیلی بلندی داد زدم:
آدرین: همه بشینن سر جاشون!
کل کلاس ساکت شد...!
قمقمهای که روی میز بود افتاد زمین!
کمکم از هم جدا شدن...
همه نشستن به جز یکی!
آدرین: پسرم چرا نمیشینی؟!
پسره: برای نشستن یا ننشستن سر جام از کسی اجازه نمیگیرم!
آدرین: که اینطور! ببینم اسم تو چیه؟؟
فوری یه چاقو پروانه از جیبش در آورد و شروع کرد به چرخوندن! در آخر کوبوند روی میز معلم و راهش رو کشید و رفت! بعد گفت: روش نوشته
روی چاقو پروانهای رو نگاه کردم. نوشته بود: "جم"
چاقو رو از رو میز برداشتم و شروع کردم به چرخوندن.
با این تفاوت که من خیلی اون حرفهای تر بودم و سرعت عملم بیشتر بود! حدود ۳ دقیقه چاقو رو چرخوندم و کل کلاس مات و مبهوت به من و چاقو نگاه میکردن.
شنیده بودم این دبیرستان یکم پر دردسره ولی نه در این حد!
بعد چاقو رو پرت کردم سمت دیوار و اونم سریع گرفت.
آدرین: قبل از شروع درس باید یه چیزی رو بگم.
نمیدونم قضیه چیه ولی...
بیاین هیچوقت همو قضاوت نکنیم!
میخوام یه داستان براتون تعریف کنم...
جم: فلسفه ها شروع شد!
(دوستان دقت کنید آدرین این داستان رو با یه لحجه خاصی و با لحجه حماسی تعریف میکنه)
آدرین: یه زمانی یه خانمی به اسم ماری همراه با دختر ۵ سالش تو یه کلبه کوچیک تو یه جنگل زندگی میکرد.
روزی همراه با دخترش برای چیدن چند نوع گیاه همراه با دخترش به جنگل رفت.
بعد از رسیدن به جایی صدای شلیک تو کل جنگل پخش میشه. ماری همراه با دخترش با سرعت به سمت صدا میره و با دوتا شکارچی مواجه میشه که میخوان دوتا سمور رو شکار کنن. به مادره شلیک کردن و میخواستن بچه رو هم ببرن.
ماری با خودش اسلحه داشت. چون اونجا جنگل بود و هیچ چیزی بعید نبود. اسلحه رو سمت شکارچی ها گرفت و سمور کوچیک رو نجات داد...
ولی سمور مادر... مرده بود...
یه سال از اون اتفاق گذشت و ماری و دختر کوچولوش اون سمور رو بزرگ کردن. طی این یه سال خیلیا به ماری تذکر میدادن که سمور ممکنه بهشون خیانت کنه ولی ماری اهمیت نمیداد. یه روز ماری دخترش رو همراه سمور گذاشت خونه تا بره بازار و برگرده.
وقتی برگشت ردخون روی زمین بود...
کمی جلوتر رفت و سمور رو با دهنی خونی دید!
ماری جیغ بنفشی کشید و با سرعت اسلحه خودش رو آورد و با نفرت و بدون رحم به سمور شلیک کرد...
چون اون فکر میکرد سمور دخترش رو خورده!
ولی از داخل خونه صدای گریه و جیغ شنید.
با سرعت رفت تو اتاق و دخترش رو دید زانوهاش رو بغل کرده و داره گریه میکنه...
گوشه اتاق هم ماری بود که مرده بود...
ماری از کار اشتباهش افسوس میخورد و دیگه نتونست اون آدم سابق بشه.
چون حماقت و قضاوت کرد...
حالا هم شما سعی کنید هیچ وقت همو قضاوت نکنید.
از چهره بچه ها مشخص بود که تحت تاثیر قرار گرفتن...
ادامه دادم:
آدرین: درس رو شروع میکنیم...
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
مرینت: اسمم مرینته
آلیا: آلیا هستم! خوشبختم
***********************************************
آدرین: سلام چشم آبی!
مرینت: سلام عشقم!
آدرین: واو! سرت به سنگ خورده؟!
مرینت: (میخنده) وای خیلی بانمکی!
***********************************************
¤پایان¤
شرط پارت بعد:
۲۰ لایک و ۴۰ کامنت
شرط رسید!
بعد مدرسه میدم😉