Reality👩🏻⚕️p45🧑🏼⚕️
سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺
شروع پارت جدید ادامه پارت 44
از زبون آدرین :
چند روزی از اتفاقات اخیر میگذره مرینت هنوز به هوش نیومده و حال پدرش هم خوبه … اون روز اگه من نبودم ممکن بود بمیره اما با مداخله من خیلی خون از دست نداد و الانم حالش خوبه خدا رو شکر …
رفتم بازم پیشش تا ببینم که بیدار شده یا نه ... رفتم اتاق و پیشش نشستم و محو صورت زیبایش شدم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم …
سابین : خیلی دوسش داری نه ؟؟؟
آدرین : سلام ، خانم ویلسون شما کی اومدید تو ؟؟
سابین : همین چند دقیقه پیش اومدم …
و شاهد نگاه های عاشقانه ات به مرینت هم شدم …
آدرین : راستش …
سابین : لازم نیست توضیح بدی … فقط میخوام بهت بگم که مواظب باش دل دخترم نشکنه …
آدرین : من چرا باید همچين کاری کنم؟؟
سابین : چون تو نامزد داری … و من به عنوان ی مادر نمیخوام دل دخترم بخاطر ی عشق ممنوعه بشکنه …
آدرین : نگران نباشید حواسم بهش هست و بزودی از شر اون لایلا هم خلاص میشم و برای خودم و مرینت ی زندگی جدید میسازم…
سابین : این فقط ی هشدار بود همین … مواظبش باش ...
حالا هم برو به کارات برس من پیش دخترم میمونم …
آدرین : بله چشم حتما …
اتاق مرینت ترک کردم و رفتم سراغ کارام …
واقعا این رفتارهای مامان مرینت نمیفهمم … بعد این اتفاق رسما ۳۶۰ درجه تغییر کرده … اه از شر اون خرمگس باید خلاص بشم…
تو فکر بودم که لایلا زنگ زد …
لایلا : سلام بر عشقم …
هوف باز این حالم بهم زن زنگ زد اه … گفتم : سلام عسلکم…
لایلا : کجایی عشقم…
آدرین : تو بیمارستانم دارم کار میکنم …
لایلا : میگم میشه بیای دم در هتل و منو برداری ببری به بازار ؟؟
آدرین : نمیشه کار دارم …
لایلا : آدرین تورو خدا بیا دیگه لطفاااااا
همین که شروع کرد به التماس کردن مجبور شدم پیشنهادشو قبول کنم چون اگه قبول نکنم بهم شک میکنه بخاطر همین گفتم : باشه عشقم الان میام …
بدون اینکه بهش مجال حرف زدن بدم گوشی قطع کردم و رفتم اتاق تعویض لباس …
هوف متنفرم از این زندگی … اگه مرینت بیدار بود و این ماجرا رو میفهمید منو میکشت …
آه دلم برای حرف زدناش برای نگاهاش خیلی تنگ شده … کاش خیلی زود بیدار بشه … بهش خیلی نیاز دارم…
( ی ساعت بعد )
رسیده بودم دم در هتل بخاطر همین زنگ زدم به لایلا و گفتم دم در منتظرتم…
بعد چند دقیقه خانم بالاخره تشریف آورد…
بردمش میدان تایمز خواستم پیاده اش کنم که گفت : عزیزم میشه کارت ات رو بهم بدی؟؟
گفتم : چرا ؟؟ مگه خودت پول نداری؟؟؟
گفت : کارت خودم گم شده و چون میخوام برا خودم لباس اینا بخرم به کارت ات نیاز دارم لطفا بده …
حس میکردم زیر نیم کاسه کاسه اش یه چیزی هست ولی به روی خودم نیاوردم و کارت دادم بهش …
گفت : مرسی عشقم …
آدرین : قابلتو رو ندارم عزیزم …
از ماشین پیدا شد …
همین که کمی از ماشین دور شد ماشین رو یه جایی پارک کردم و افتادم دنبالش …
اول رفت به سمت بانک و وارد بانک شد ...
منم پشت سرش رفتم داخل بانک …
دیدم رفت به سمت یکی از باجه های بانک …
و مدارک داد و از حسابم کلی پول کشید …
چرا باید اینقدر پول بکشه اونم از حساب کی ؟؟ از حساب من …
از بانک خارج شد و رفت به سمت ی پارک …
نشست روی یکی از نیمکت ها منم منتظرش موندم…
نیم ساعت گذشت ولی بازم کسی نیومد … نا امید شده بودم میخواستم برگردم که دیدم ی نفر اومد و نشست پیش اش … صورت اش نامعلوم بود … بخاطر همین زاویه دیدم عوض کردم و کمی نزدیک شون شدم … بعدش دوربینم روشن کردم و زوم کردم تا کاملا تو ویدیو صورت لایلا مشخص باشه …
داشتم ویدیو میگرفتم که اون شخص پاشد و این باعث شد که صورت اش کاملا دیده بشه …
قیافه اش خیلی آشنا بود ولی نتونستم بشناسمش …همینطوری داشتن صحبت میکردن که گوشيم زنگ خورد …
چون آلیا بود به اجبار جواب دادم و گفتم : الو سلام آلیا خوبی ؟؟ فقط هر چی میخوای بگی زود بگو که کار دارم …
گفت : سلام ؛ کجایی ؟؟
گفتم : مهم نیست که کجام فقط زود کارتو بگو …
گفت : خواستم بگم که بالاخره مرینت به هوش اومد…
گفتم : خوش خبر باشی الانم زود میام بیمارستان …
گفت : آره زود بیا …
بعد قطع کردن تماس دوباره برگشتم همونجای قبلی که دیدم اونا رفتن اه لعنت بر این شانس … الان دیگه لایلا و اون شخص گم کردم … اه اه
هوف از مرینت که مهم تر نیست ولش بعدا مچ لایلا رو میگیرم …
برگشتم همون میدان تایمز و رفتم به بیمارستان …
( نیم ساعت بعد )
همین که ماشین پارک کردم وارد بیمارستان شدم و سریع رفتم اتاق مرینت … همین که رسیدم اتاقش دم در آلیا رو دیدم …
آدرین : کسی تو اتاق نیست که ؟؟
آلیا : نه نیست زود برو تو و باهاش راحت حرف بزن …
آدرین : ممنونم آلیا …
سریع رفتم تو اتاق …
همین که وارد اتاقش شدم منو دید …
وقتی منو دید چشماش ی برقی خاصی زد … رفتم سمتش و گفتم : سلام بر زیبا روی من .
مرینت : ببخشید شما ؟؟
آدرین : منم دیگه آدرین … معشوقه ات …
مرینت : امم من شما رو نمیشناسم و اینکه همچین چیزی یادم نمیاد .
آدرین : مرینت باهام شوخی نکن که قلبم دووم نمیاره .
مرینت : نه من شوخی نمیکنم آقا … من شما رو واقعا نمیشناسم .
آدرین : مرینت تمومش کن … خیلی شوخیه بدیه … و اینم بگم که اصلا بازیگر خوبی نیستی …
مرینت : آقا دیوونه شدید ؟؟ میگم من شما رو نمیشناسم …
آدرین با عصبانیت : هه واقعا جالبه چهار و پنچ روز منتظر بیدار شدن عشقت باش آخر سرم بگه نمیشناسمت … هه خیلی باحاله
مرینت : آقا قرار نیست که بخاطر شما من به مغزم فشار بیارم … اونوقت خسته میشم …
آدرین : آخی خسته میشی؟؟
مرینت : آره خسته میشم …
آدرین : پس شاید این کمک ات کرد …
بعد این حرفم خواست حرفی بگه که محکم با دو دستام صورت اش گرفتم و لبام چسبوندم به لباش و محکم با ولع لباشو بوس کردم …
همین که ول کردم …گفت : اه قرار نبود آخرش اینطوری بشه … قرار بود من بیشتر اذیتت کنم اههه …
آدرین : آهان پس خانم حافظ شون سر جاشه فقط به ما رو دستی انداخته …
مرینت : بله که رو دستی انداختم 🤭🤭
آدرین : پس باید بدونی که این کارت عواقبی داره و عواقبشو بعدا میبینی چون هنوز زخمات کاملا خوب نشده …
و اینکه بازیگر بدی هستی چون اصلا از اولش هم باورت نکردم…
مرینت : نه داری اشتباه میکنی من بازیگر بدی نیستم فقط تو پزشک خوبی هستی …
آدرین : امم اینم هست … خب بگذریم … حالت چطوره ؟؟ درد داری ؟؟
مرینت : امم راستش حالم زیادی خوب نیست کمی درد دارم …
آدرین : کجات درد میکنه؟؟
مرینت : بیا نزدیکم تا نشونت بدم …
همین که رفتم نزدیک اش دستمو گرفت و گذاشت رو قلبش گفت : ببین دقیقا اینجام درد میکنه … میدونی اونم بخاطر چی اونم بخاطر تو … اونقدر عاشقته که داره هم تند تند داره خودشو میکوبه به قفسه سینم هم از شدت عشقت داره درد میکنه واقعا نمیدونم چرا …
آدرین : نگران نباش حس مون دو طرفه هست …
بعد همین حرفم از یقه ام گرفت و محکم از لبم بوسید بعد چند دقیقه ولم کرد و گفت : اینم انتقام قبلی …🤭🤭
گفتم : داری خیلی شیرین بازی در میاری ها … این شیرین بازی عواقبی داره هااا …
مرینت : آماده همه ی عواقب هاش هستم 🤭🤭 …
آدرین : اهم حله … فقط واقعا حال جسمیت چطوره ؟؟
مرینت : خوبه فقط کمی درد دارم که اونم طعبیه …
آدرین : مرینت …
مرینت : هوم
آدرین : چرا اینکارو با خودت ات کردی؟؟
مرینت : عمدی نبود فقط ترمز نگرفت …
آدرین : داری بهم دورغ میگی …
مرینت : نه دورغ نمیگم …
آدرین : ببین مرینت مهم نیست دورغ میگی یا نه …
اما بنظرم خودکشی ی جنایت بزرگیه … میدونی چرا؟؟
مرینت : چرا ؟؟؟
آدرین : ببین گرفتن جون خودت با قتل چه فرقی داره؟؟؟
مرینت : چه فرقی داره؟؟
آدرین : هیچ فرقی نداره … و اینکه دردی که قراره بازمانده ها بکشن رو در نظر نگیری خود خواهانه ترین کاریه که میتونی انجام بدی هست…
مرینت : هه اصلا هم اینطوری نيست قراره نیست همیشه یه کسی بخاطر دو و سه نفر زجر بکشه … اگه بخاطر اونا هم زجر بکشه فایده نداره چون اونا ی روزی بالاخره قراره اونو ول کنن …
آدرین : نه ! خودکشی بزرگترین اشتباهیه که ی آدم میتونه مرتکب اش بشه… و جنایتی که هیچوقت نباید انجام بشه …
مرینت : نمیدونم شاید حق با توعه…
آدرین : مرینت زندگی که خداوند به ما داده خیلی با ارزشه و قرار نیست تو هر سختی این زندگی رو ول کنیم … باور کن همه این سختی ها رو تو زندگی شون دارن …
مرینت : حق با توعه …
آدرین : فقط به زندگیت نا امیدی رو راه نده … یکم قوی باش دختر تحملت رو زیاد کن …
مرینت : ممنونم ازت آدرین…
آدرین : نگران نباش من همیشه کنارتم …
مرینت : من قول میدم که همیشه کنارت باشم …
آدرین : تورو خدا قول نده چون بهش عمل نمیکنی…
مرینت : که اینطور .😑
آدرین : ببین من بهت میگم هعی عاشقتم فلان و فلان ولی من ازت یدونه جمله عاشقانه نشنیدم…
مرینت : همین چند ثانیه پیش داشتم جمله های عاشقانه میگفتم … آقای اگراست!!!
بعد این بازو هاشو بهم قفل کرد سرش برگردوند اونور …
این یعنی قهر کرد ؟؟ هوف بدبخت شدم
آدرین : من غلط کردم … من بیشعوری کردم … به بزرگی خودت ببخش …
بعد روش برگردوند و با لبخند گفت : معذرت خواهی تون پذیرفته شد آقای اگراست …
آدرین : خیلی عاشقتم …
مرینت : من هم عاشقتم هم دیوونتم ...
آدرین : دلم میخواد هر ثانیه پیشت باشم ..
هعی باید زود از شر لایلا خلاص بشم تا بتونیم با هم ازدواج کنیم ...
9000 کاراکتر ...
اتمام ی پارت خوب عاشقانه ....
خب واقعا ممنونم ازتون پارت قبل ترکوندید ... 72 لایک و 356 کامنت منو خیلی خوشحال کرد واقعا رکورد زدید ...
ممنونم پارت بعد معلوم نیست کی بدم چون واقعا دیگه کم مونده برای امتحانات شاید هفته بعد دادم و تا آخر خرداد شاید رمان رو متوقف کردم واقعا این سال برای من مهمه و نمیتونم وقتمو صرف داستان نویسی کنم ...
خلاصه بگذریم ولی بازم شرط میزارم ۶۵ لایک و ۲۵۰ کامنت