فراموشی p:12_بخش دوم

Witch · 21:39 1403/01/31

مرینت به انبوه بستنی ها ورنگ های متفاوت شان خیره شد که چگونه ماهرانه در ظرف های بلوری به چشم می‌آمدند، آدرین با اشاره ی انگشت سه مدل بستنی را برای مرینت انتخاب کرد و به سمت مرینت برگشت « می‌خوام بهت نشون بدم من تو هرچیز بهترینشو انتخاب میکنم »
همونطور که منو انتخاب کردی ؟»
مرینت از پاسخ خود تعجب کرد ،حرفی را به زبان آورد که هرگز انتظار نداشت ،از ابرو های بالارفته ی مجرم مشخص بود او هم انتظار نداشت مرینت چنین چیزی بگوید 
آدرین آهسته جلو آمد، نفس های گرمش برروی گردن مرینت می‌رقصیدند درحالی که آهسته زمزمه میکرد « هیچ وقت انتخابم نبودی، تو خودت اومدی تو زندگیم ولی نه به عنوان یه پیشنهاد!! 
نه به عنوان یه هدیه!! به عنوان یه مجازات!! »

سپس به سمت مرد برگشت و دو بستنی را از دستان او گرفت، بستنیِ خاصی با قیفی ظریف و نانی سفیدوگرم ، با سه لایه اسکوپ از سه نوع ، مدل و رنگ مختلف از خامه و بستنی که با پیچش خاصی ظریفانه روی قیف جاگرفته بودند

مرینت بستنی را گرفت وآهسته با زبانش بستنی را لیسید ، لایه و اسکوپ اول به رنگ سبزِبهاری بود ، سبزی به سبزیِ چمن هایی که تازه شبنم خورده باشند 
با لایه هایی از تراشه های شکلات ، طعم ععجیب و ناشناخته ای میداد ، در عین شیرینی مزه ی تلخی میداد، آدرین لبخند زد « طعم شاه‌بلوط میده»
 



زبان مرینت آهسته بر روی اسکوپ دوم شروع به چرخیدن کرد ، بستنی مزه ی شیرینِ وانیل و شاه‌توت میداد ، بستنی به رنگ آسمانی کبود بود و پودر های وانیل مانند ستاره های آسمان بر روی آن ریخته شده بودند « دوستم قبلا بهم میگفتی من شباهت خاصی به شاه‌توت دارم»


مرینت به اسکوپ سوم چشم دوخت و اینبار دندان هایش را درون آن فرو کرد ، سردی بستنی دندان هایش را به درد آوردند

آدرین لبخند‌زنان به بستی خودش اشاره کرد و اینکه یک سوم آن را خورده بود « فهمیدی مزه ی چی میده؟»
مرینت سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد، آدرین نیشخند زنان گفت « برگ نعنا ، عسل و شیره ی درخت شاهنشاهی » سپس زبانش را بر روی لبش کشید 
مرینت بی اختیار حرکت اورا تکرار کرد و لب خود را لیسید « شاه‌بلوط ، شاه‌توت و شیره ی درخت شاهنشاهی!! این بستنی مخصوص ملکه ها ساخته شده » 


مرینت لبخند زد « بعضی وقتا بنظر میرسه زیادی رمان های تخیلی میخونی »
_«ملکه ها فقط تو افسانه ها و داستان ها نیستن!»
 



آدرین وارد اتاق شد و گوشه ی تختِ مرینت چمباته زد ، درواقع گوشه ی تخت خودش چمباته زد ، تختی که حالا مرینت آن‌را اشغال کرده بود 
مرینت آهسته و با احتیاط سرش را روی بالشت گذاشت و چشمانش را بست « نمیتونم!! میترسم»
اجازه داد امشب برای آخرین بار ضعف نشان دهد ، درحالی که لرزش خفیفی از بقایای خوابش وجودش را دربر گرفت سرش را تکان داد ، 
آدرین دستش را روی پیشانی مرینت گذاشت و آهسته انگشتش را بر امتداد گونه های او حرکت داد « آروم باش ، قول میدم چیزی نیست ، من تا وقتی خوابت ببره بالا سرت میمونم و حتی تا دقایقی بعد از اون 
مطمئن میشم که کابوس نمیبینی واگه دیدی ، مطمئن باش بیدارت میکنم و از دست آدرینِ توی خواب نجاتت میدم »
مرینت آهسته لبخند زد و چشمانش را بست ، سپس زمزمه‌وار پرسید « تو چیکاره ای ؟»
متوجه ی منقبض شدن بدن آدرین شد و ادامه داد « مادر پدرت کجان ؟ من تاحالا دیده بودم شون ؟»
آدرین آهسته سرش را تکان داد « من دانشجوی رشته ی پزشکی هستم ، مادر پدرم توی سرزمین خودشون هستن و تو هرگز اون هارو ندیدی »
مرینت خمیازه ای کشید «چطور باهم آشنا شدیم؟»

_«واقعا مهمه ؟»

_«مهم نیست؟ »

آدرین آهسته گلویش را صاف کرد و دستش را روی دستان مرینت گذاشت « ما برای گذشته مردیم و برای آینده هنوز به دنیا نیومدیم ، فقط زمان حال رو داریم و از نظرم همین لحظه مهمه »

مرینت سرش را آهسته به بالا و پایین تکان داد « من از گذشته مون چیزی نمی‌دونم !!»

بابت اینکه آدرین هیچ تلاشی برای ساخت گذشته ی وجود نداشته ی شان نمی‌کرد خشمگین بود،امیدوار بود از میان حرف های او درمورد گذشته اطلاعاتی را بفهمد اما او حتی به خودش زحمت توضیح دادن هم نمی‌داد «  صدات خیلی قشنگه ، باعث میشه بخوابم »
آدرین آهسته در گوشِ مرینت نجوا کرد « خب پس اینکارو بکن »
مرینت سرش را تکان داد تا دوباره سوالی بپرسد اما ناگهان خواب به چشمانش حجوم آوردند و اورا غرق در خود کردند « پیشم میمونی ؟»
سپس خوابش برد

آن شب آدرین بر خلاف شب های دیگر پایین تخت مرینت بیدار ماند 


پایان این پارت 

امیدوارم دوستانی که فردا شبه نهایی دارن موفق بشن 

🥺برا منم آرزوی موفقیت کنید