رمان: پاستیل صورتی من💀💖p3و4
ادامه
پاستیل صورتی من 🩷💀
#part_3
از شانس گوه من همه ی اتاق ها پر بود جز یدونه داخل رفتم و درو بستم چمدونامو زمین گزاشتم و از پنجره بیرون رو تماشا میکردم وایب خیلی خوبی داشت، هوا کم کم به تاریکی فرو رفت.
خوابم رفته بود و صدای سوت قطار رو شنیدم حتما ب هاگوارتز رسیدم از قطار پیاده شدم تا اینکه ب ی نفر برخورد کردم داشتم میوفتادم که اسیر دستای ی نفر دور کمرم شدم ب پشت سرم برگشتم ی پسر ک من تا شونه هاش بودم با موهای بلوند لب های لاغر و قرمز با پوستی سفید چشمهای سبز خیره چشماش موندم اونم همینطوری ب لب هام و چشام خیره شده بود بعد به خودش اومد با اخم بهم خیره شد منم کم نیاوردم با عصبانیت گفتم
+جلوتو نمیبینی؟
_متاسفانه کوچولو ها رو نمیبینم.
پامو ب زمین کوبیدم گفتم:
+من کوچولو نیستم
صورتشو نزدیک صورتم کرد جوری که نفسهاش بهم میخورد:
_حقیقیت تلخه کوچولو
بعد رفت، بیخیالش شدم چمدونامو برداشتم با بچه ها وارد هاگوارتز شدیم ی خانمی اومد جلو و گفت :
=سلام من خانم مگ کونوگال هستم مدیر هاگوارتز، چند تا قوانین قبل از اینکه بریم گروهاتونو انتخاب کنیم میگم خوب گوش کنید:
1_هیچکس بعد از ساعت 10 ساعت خاموشی بیرون نرود
2_هیچکس حق ندارد ب اتاق پسرا و یا دخترا به اتاق پسرا
3_باید همه در کلاس حاضر بشوند
4_یه هیچ وجه به جنگل تاریک حق ندارید بروید
اگر این قوانین هارو رعایت نکنید اخراج میشید حالا بفرمایید برید تو
هممون وارد شدیم و..
پاستیل صورتی من 💀🩷
#part_4
خانم مگ کونال گفت: اینجا سر سرسرات.واقعا خیلی بزرگ و قشنگ بود همشون رفتن تو و آخری من موندم منم رفتم داخل تو این همه جمعیت کلا گم شده بودم که یکی دستمو گرفت و کشوند سمت خودش سرمو بالا بردم دیدم همون موبلونده هستش با چشم های درشت شده سوالی نگاش کردم
_؟
با اخم نگام کرد:
+ی وق چشات نترکه
_خب؟ چرا کشوندیم اینجا
+چون دخترای کوچولوی مثه تو ممکنه زیر این جمعیت له بشه
لبامو جمع کردمو گفتم:
_من کوچولو نیستم
+نزا اینجا دست ب ی کاری بزنم
_مثلا میخایی چیکار کنی؟
سرشو نزدیک به صورتم کرد و نفسشو بیرون داد :
+باعث میشه اون صورتیو...
میخاست ادامه حرفشو بگه که اسم یکیو صدا زدن به نام دراکو مالفوی که اون مو بلونده گفت:
_هوففف،
هنوز خیره مونده بودم بهش که ی پوزخندی زدو زود جمش کرد
فک کنم میخاست گونه هامو پاره کنه گرخیدم خدایی اصن ولش باوا
مو بلونده رفت بالای پله ها و الان تازه فهمیدم اسمش دراکو هست، ی کلاه سرش گزاشتن که اون کلاه هم فقد چرت و پرت میگفت و اخر اونو گروه اسلایدرین رو انتخاب کرد و با اخم رفت کنار ی دختری نشست همینجوری داشتم تماشاشون میکردم دختر کناریش انقد لوس بازی درمیاورد تا دراکو رو به خودش جذب کنه اما دراکو حتی یه توجه کوچیک هم نکرد با این اخلاقش ی پوزخندی بهش زدم که متوجه شد سریع جمش کردم و به جلو خیره شدم،احساس کردم بهم خیره شده ولی بی توجه فقد به جلوم نگا میکردم و اسم منو صدا زدن روی صندلی نشستم که کلاه رو گزاشتم سرم و شروع به حرف زدن کرد :
+عُ خانم نوادا دختر مشهور ما تو میتونی از قدرت هات ب خوبی استفاده کنی ت قدرت های زیادی داری پس ترو به گروه اسلایدرین انتخاب میکنم.
فک میکنم این کلاه فقد دروغ میگه آخه من، من قدرت دارم ب خودم خندیدم
همینجوری فک میکردم که کلا متوجه نشدم ی نفر جلومه. هوفی کشیدم و :
_بازم تو!
با لحنی آروم گفت :
+خدایی چرا ما باید دم ب دیقه باهم برخورد کنیم ؟
_آفرین سوال منم دیقا همین بود
با بیتوجهی رفتو نشست سرمیزش و..
دو پارت با هم دادم عکس شخصیت هارو بعدن میدم برای پارت ۵ کامنت ۸ لایک۱۰