چشمان کاملاً بسته «۳»

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/01/24 01:20 · خواندن 4 دقیقه

'

 

... تمام شب خواب به چشمم نیومد. 

زندگی به کامم تلخ شده. آخه چرا؟ چرا باید چنین اتفاقی بیوفته؟ اگه رابطمون تموم میشد، اگه لیا میگفت که میخواد کات کنه، شاید الان حالم خیلی بهتر می‌بود. 

حداقل بهتر از این بود که ندونم کجاست و چه بلایی به سرش اومده...

... ساعت هشت صبح گوشیم زنگ زد. 

با هیجان به سمتش دویدم، یعنی پلیس به همین زودی رد لیا رو پیدا کرده؟ 

شماره ای که روی صفحه افتاده ناامیدم کرد: آماندا، دوست لیا. 

جواب میدم:« الو؟» 

آماندا میگه:« الو؟ سلام ارن، خوبی؟» 

_« سلام آماندا... کاری داشتی؟» 

_« خب آره... راستش میخواستم ازت بپرسم که از لیا خبر نداری، فک کنم نزدیک بیست بار به گوشیش زنگ زدم و پیام گذاشتم، ولی جواب نداده...» 

برای یک لحظه مکث می‌کنم. قضیه لیا رو بهش بگم یا نه؟ اصلاً چطور باید بگم؟ 

میگم:« میتونی بیای آپارتمان من؟» 

_« الان؟» 

_« آره.» 

_« چیزی شده؟»  

_« بیا برات توضیح میدم.» 

و قطع میکنم. شاید بهتر باشه در موردش با آماندا صحبت کنم، شاید اون بتونه کمکم کنه. هر چی نباشه اون خوب لیا رو میشناسه.

میرم سراغ گوشی لیا. آره، آماندا دقیقاً بیست بار زنگ زده. ولی گوشی آماندا سایلنته...

 

... با آماندا نشستم سر میز ناهارخوری. 

آماندا بی مقدمه می‌پرسه:« با لیا بهم زدی؟» 

من سر تکون میدم و میگم:« نه... ای کاش بهم زده بودم، قضیه ناجور تر از این حرفاست.» 

_« چی شده؟» 

_« نمیدونم چطور بگم... ببین، فقط هول نشو...» 

_« د بگو جونم به لبم اومد!» 

_« ببین، دیشب که با لیا قرار داشتم، جلوی چشمم، توی خیابون دزدیدنش...» 

_« چی؟ چی داری میگی؟» 

_« یه ماشین شاسی بلند سیاه جلو پاش ترمز زد و دو تا آدم گولاخ انداختنش توی ماشین و رفتن...» 

_« وای خدا....» 

_« البته با پلیس صحبت کردم، قرار شده اگه چیزی پیدا کنن بهم زنگ بزنن.» 

من بلند میشم و به هال میرم. ماسک ونیزی رو از روی میز برمیدارم و دوباره به آشپزخونه برمی‌گردم. 

به آماندا میگم:« این برات آشنا نیست؟ توی کیف لیا پیداش کردم.» 

آماندا نگاه ناجوری به ماسک میکنه و میزنه توی سرش. 

ازش میپرسم:« چیه؟ مربوط به این ماسکه؟» 

آماندا میگه:« پس حدسم درسته...» 

_« چه حدسی؟» 

_« ببین، من ب لیا قول دادم در مورد این موضوع با هیچکس حرف نزنم... ولی الان لازمه، چون جون لیا در خطره...» 

_« چی؟ منظورت چیه؟» 

_« لیا عضو یه فرقهٔ فوق سریه که این ماسک نشان عضویت در اون فرقه‌ست... اون کسایی هم که لیا رو دزدیدن آدمای همون فرقه بودن...» 

 

 

 

 

 

« تا بعد »