Awakening P7
سلام دوستان ... بیایید .. دلم من رو یکم شاد کنید بازدید ها رو حداقل به 200 تا برسونید ...
جایی که تقریبا همه چیز رنگ و بوی خاص خود را گرفت ... هر سه از ماشین پیاده شدند ... اما اینبار احساسی که آدرین به راننده داشت , کم کم شکل واقعیت میگرفت .. راننده تاکسی به در خانه کودکی مرینت رفت و کلیدی بر در خانه انداخت در در را باز کرد ... دری که انگار مهر و موم شده بود ... آدرین و مرینت با تعجب به آن مرد نگاه میکردند ... وقتی در کامل باز شد , راننده درحالی که در بین در و حیاط خانه بود نفسی عمیق کشید و گفت : بیاید داخل تا بهتون توضیح بدم ...
مرینت بدون توجه به چیزی به دنبال مرد راه افتاد , گویی نیرویی درحال جذب او به این ساختمان و این مرد است , اما اینبار آدرین بود که دست او را گرفت و مانع شد ... :
- آدرین : هعی ! کجا میری ؟ دیگه از این مشکوک تر ؟ چطوری دلت میاد به این مرد اعتماد کنی ؟
مرینت که به عکس داخل دستش خیره شده بود و همان خانه را در واقعیت تماشا میکرد گفت :
- مرینت : آدرین ! نمیدونم ... ولی حس میکنم این چشم های آبی برام آشناست ...یه چیزی ته قلبم بهم میگه که میتونم به این مرد اعتماد کنم ...
- آدرین : حتی بعد از اینکه وارد خونه قدیمیتون شد ؟
مرینت عقل خود را از دست داده بود ... شوک عظیم و روانی که بر او وارد شده بود توانایی تفکر را از او گرفته بود ... برای همین جواب داد :
- مرینت : حتی بعد از این !
آدرین دیگر قبول کرده بود که امروز قرار است هویت مخفی خود را برای مرینت فاش کند ... او هر لحظه منتظر یک خطا یا اشتباه از سوی آن مرد بود تا به گربه سیاه تبدیل شود ...
- آدرین : اگه به حس خودت اعتماد داری , این رو بدون منم به تو اعتماد دارم .
سپس دست مرینت را محکم فشرد و با او به خانه راه افتاد ...
راننده جلو تر راه میرفت و آنها پشت سر او قدم بر میداشتند ... آدرین با حالتی خمیده به راهش ادامه میداد و مراقب صحنه بود درحالی که مرینت با نگاه کردن به قسمت های مختلف خانه و دیدن آنها در عکس ها چشمان خود را پر بار تر میکرد ... همه چیز عادی بود تا زمانی که آنها از حیاط وارد محیط خانه شدند . همه چیز ناگهان سرد و بی روح شد و صدای راننده بلند تر از قبل شد و شروع به صحبت کرد ...
- مرینت ! این ها رو یادت میاد ؟ البته تو خیلی بچه بودی ... تازه به دنیا اومده بودی ...
- مرینت : راستش رو بگو تو کی هستی ؟
آن مرد پله ها را بالا میرفت و قهرمانان داستان را به دنبال خود میکشاند و ادامه میداد :
- من کی هستم ؟ نگران نباش ! من غریبه نیستم ...
- آدرین : پس چرا خودت رو معرفی نمیکنی تا بیشتر باهم آشنا بشیم ؟
- شناخت باید آروم آروم اتفاق بی افته ... وگرنه به درد نمیخوره ... دنبالم بیاید
آنها پله ها را بالا رفتند و به اتاقی رسیدند ... راننده وارد اتاق شد و پشت به آنها ایستاد و توفق کرد ... :
- مرینت ! این تخت های کوچیک رو میبینی ؟ تو تا سه ماهگی توی این تخت بودی ... برادرت هم توی اون یکی تخت بود ...
- مرینت : تو کی هستی ؟؟؟؟؟؟
- خب ... اینطوریه ؟؟؟ میخوای بدونی من کی هستم ؟ پس اول شما بگید ببینم ! شما دو نفر کی هستید ؟
ناگهان راننده تاکسی برگشت و به آن دونفر خیره شد . دستان خود را بالا آورد و با باز کردن هر دست خود زلزله ای مهیب در دل آدرین و مرینت انداخت ... در دست راست او میراکلس کفشدوزک و در دست چپ او میراکلس گربه سیاد بود ... مرینت شوکه شده هراسان به گوش های خود دست میزد و چیزی نمیافت . آدرین هم به دست خود نگاه میکرد و دیگر خبری از سنگینی انگشتر وجود نداشت ... مرینت به دستان سرد آن مرد نگاه میکرد ... درحالی که به گوشواره های خود خیره شده بود تمام ذهن و فکرش مشغول آن انگشتر در دست چپ آن مرد بود ... در حالی که قبول کرده بود هویت مخفی اش تقریبا لو رفته اما هنوز هم امید برای برگشتن وجود داشت چون میراکلس او هنوز هم حالت مخفی خود را داشت و تیکی در کیف او به سر میبرد ... اما آن انگشتر در دست چپ راننده , میراکلس گربه سیاه است ؟ تمام این ذهنیات و افکار در ذهن آدرین هم میی پیچید ... آیا معشوقه زندگی او , بزرگ ترین همکارش است ؟ آیا مرینت , همان عشق واقعی او , لیدی باگ است ؟؟؟ تمام این افکار در چند لحظه گذشتند و هر دو با هم داد زدند :
گوشواره هام !!!!!!!!! انگشترم !!!!!!!!
- خب !!! حالا یه سوال ! چرا این دو تا چیز بی ارزش انقدر براتون مهمه ؟؟؟؟
درحالی که مرینت و آدرین جوابی به درد بخور و قانع کننده که محافظ هویت آنها باشد نیافتند , دوباره با هم داد زدند :
- مرینت : یادگاری پدرمه ...
- آدرین : یادگاری مادرمه ...
- فرض میکنم آدرین درست میگه ... یه یادگاری از مادر مرحومش ...
هر دوی آنها در شوک بودند که چگونه این مرد از همه چیز آنها خبر دارد :
- ولی تو مرینت ! تو چهره پدرت رو یادت میاد ؟ اصلا از پدر واقعیت چیزی جز چند تا خاطره کوتاه که از یه بغال شنیدی داری ؟ نه مرینت ! دروغ خوبی نبود ...
- آدرین : تو که انگار از همه چیز ما خبر داری ! چرا داستان خودت رو تعریف نمیکنی تا بفهمیم چطوری انقدر زرنگ شدی ؟
- داستان من ؟ مطمعنی میخواید داستان من رو بشنوید ؟
- مرینت : بهتر از هیچیه !
- باشه !!!
ناگهان تمام سقف و ستون و دیوار ها حتی کف اتاق مانند شیشه ترک برداشت ... زمین لرزه ای کوتاه ولی تاثیر گذار بر اتاق حکم فرما بود ... حتی تصویر آن مرد هم جلوی چشمان مرینت و آدرین مانند آینه ای ترک خورد اما با کمی دقت فهمیدند که این ها ترک نیستند !! اشکالی هندسی و بسیار زیبا از جنس شیشه که بر تمام قسمت های خانه و حتی روی تصویر راننده نقش بسته بود ... ناگهان صورت این مرد جوان تر شد تا جایی که به نوجوانی 17 ساله شباهت داشت . ناگهان لباس های آن مرد تغیر شکل داد. لباس آن مرد از پارچهای ابریشمی و سیاه ساخته شده بود. آستینهای لباس بلند و گشاد بودند و انتهای آنها با خطوط طلایی تزئین شده بود. یقه لباس ایستاده و بلند بود و در قسمت جلوی لباس یک دکمه طلایی بزرگ قرار داشت. در قسمت بالای شانههای لباس، دو نوار طلایی قرار داشت که به سمت پایین کشیده شده و به کمر لباس میرسیدند. در قسمت جلوی کمر لباس، یک نشان طلایی قرار داشت که نشان خبری بسیار غیر منتظره را میداد.
- خب میخواید بشینید تا داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم ...
ناگهان مرینت احساس کرد و پشت او چیزی قرار گرفته ... چیزی مثل یک صندلی ... مرینت و آدرین که از ترس حفظ جان خود, بازیچه آن راننده یا بهتر است بگوییم آن بیگانه شده بودند , اراده برای نشستن کردند که , آن بیگانه به سرعت به سمت مرینت خیز برداشت و مانند فنون رزمی , با دقت و ظرافت خاصی با کف دستش , محکم بر سینه مرینت کوبید .مرینت به عقب پرت شد اما با احساسی عجیب ... اون دیگر بدن خود را حس نمیکرد ... مرینت پس از پرت شدن آرام آرام در جایی بین زمین و هوا متوفق شد . او درحال تماشای بدن خودش بود که با سرعتی بسیار بسیار کم درحال اتفادن بر روی صندلی است ... لحظه ای بسیار بسیار ترسناک و دلهره آور بود ... گویی روح مرینت از بدن او خارج شده و دیگر کنترلی روی بدن خود ندارد ... اما در جایی که او بود تپیدن قلب برای بیان احساس ترس معنی نداشت ... در همین لحظه ها , این بلا سر آدرین نیز آمد و مرینت را در همان حالت ملاقات کرد. آن دو به سمت هم در هوا شناور بودند و حرکت میکردند اما اینبار توانایی گرفتن دست یکدیگر را نداشتند ... ناگهان آن مرد مرموز نیز در همان حالت مانند آنها پدیدار شد :
- مرینت : تو چه غلطی با ما کردی ؟
- من داستانم رو اینطوری تعریف میکنم :
سال ها پیش زمانی که یه بچه یتیم چند ماهه شیرخوار بودم , عموی سنگ دل من , من رو به شیرخوارگاه برد و توی پرورشگاه بزرگ شدم ... هیچ وقت نفهمیدم پدرم کی بود ؟ مادرم کی بود ؟ برادی ؟ خواهری داشتم ؟ زمانی که تو, مرینت ! بزرگ ترین دغدقه ات تو سن 16 سالگی , نداشتن یه پشتیبان بین دوستایی که مسخرت میکردن بود , من توی پرورشگاه زجر میکشیدم از این که چرا یه نفر رو توی این دنیای بزرگ ندارم. این سوالات هر دقیقه از ساعت , هر ساعت از روز , هر روز هفته , هر هفته از ماه , هر ماه از سال , توی ذهنم مرور میشد ... تا اینکه تصمیم گرفتم دست به کار بشم ... رفتم سراغ چند یادگاری باقی مونده از پدرم که عموی بی رحمم برام گذاشته بود ... بین اون ها لباسی سفید بود مثل لباس بروسلی که دکمه های پارچه ای داشت ... اون لباس باید برای یه استاد رزمی کار می بود ... من اون لباس رو برداشتم و یه روز کامل باهاش گریه کردم تا اینکه متوجه چیزی توی جیب اون لباس شدم ... یه تیکه کاغذ داخل جیب سمت راست لباس بود که نوشته های عجیبی روش داشت . من حسابی امیدوار شده بودم که چیزی از پدرم پیدا کردم اما نوشته های روی اون کاغذ غیر قابل خوندن بود . اصلا معلوم نبود که چه چیزی روی کاغذ نوشته شده . من روز ها به دنبال ترجمه اون حروف و علامت های روی اون کاغذ توی اینترنت و کتاب ها شدم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم .
یه روز خیلی پکر مثل کسایی که کشتیاشون غرق شده توی حیاط پرورشگاه نشسته بودم و به اون کاغذ خیره شده بودم , که یه لحظه احساس کردم مردی کنارم نشسته ... اون روز برای بازدید از پرورشگاه ما اومده بودن و یه روحانی اومده بود کنار من نشسته بود . اون موقع خبر های خوبی درباره روحانی ها به گوش نمیخورد و مردم چیز های خوبی دربارشون نمیگفتن , منم حس خوبی نسبت به اینکه پیشم نشسته بود نداشتم ...
- روحانی : مثل اینکه خیلی پکر تر از بچه های دیگه هستی ؟ چرا اینجا نشستی پسر ؟ انقدر تو فکر فرو رفتی ؟
اولش نمیخواستم صحبت کنم ولی قدرت کلامش خیلی قوی بود و منم دهنم باز شد و هر چیزی که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم :
- روحانی : که اینطور ... اون کاغذ رو میتونم ببینم ؟
من به محض این که کاغذ رو بهش نشون دادم , گفت :
- این کاغذ رو از کجا آوردی ؟؟؟؟؟؟
- راستش این تنها چیزیه که از پدرم به جا مونده ...
اون روحانی لحظه ای مکث کرد و نفسی عمیق کشید و دوباره ادامه داد :
- روحانی : راستش رو بخوای ... من یه همچین خطی رو قبلا یه جا دیدم . زمانی که جوون تر بودم خیلی توی کتابخونه میرفتم و کتاب میخوندم . یه بار توی کتابخونه مرکزی تهران یه کتاب به اسم خط موسی رو دیدم که درباره زبانی مثل همچین چیزی بود ... شاید اون کتاب بتونه بهت کمک کنه ...
روز بعد با امیدی وحشتناک بیدار شدم و با هزار خواهش و التماس و تمنا از مدیر پرورشگاه خواستم که اجازه بده برم کتابخونه ... انقدر ذوق داشتم که اصلا نمیتونستم برای حکمی که قرار بود بهم بدن وایستم برای همین دیگه صبر نکردم و خودم تنهایی رفتم کتابخونه ...
توی اون کتابخونه یه مرد کهنه سال بود که با یه عینک لنز مستطیلی, بعد از وارد شدنم بهم گفت :
- سلام .چه کتابی میخواید ؟
- سلام . کتاب خط موسی !
اون مرد یه نگاه به سر وعضم انداخت و مکثی کرد. بهم گفت دنبالم بیا . اون کتابخونه خیلی بزرگ بود به طوری که چندین طبقه بالای سرمون و دو طبقه زیر زمین بود . قفسه های چوبی براق که کتاب ها داخلشون چیده شده بودن . به دنبال اون مرد میرفتم که متوجه شدم الان دو طبقه زیر زمین هستیم .. چندین و چند بار پیچ خوردیم و به پرت ترین نقطه کتابخونه رسیدیم . مسئول کتابخونه از بین کتاب ها , یه کتاب بیرون کشید که یه سنگ عقیق روش داشت و با زبان عربی و خط شکسته روش نوشته شده بود "خط موسی" :
- مسئول کتابخانه : متسفانه این کتاب رو فقط میتونید توی کتابخونه بخونید. چون هیچ نسخه دیگه ای ازش وجود نداره . امکان قرض گرفتنش از کتابخونه وجود نداره .
بعد از پیدا کردن این کتاب , هر روز به کتابخونه میرفتم و کتاب رو میخوندم تا بفهمم که روی این کاغذ مرموز چی نوشته . کارم سخت بود چون کتاب به زبان عربی درس میداد و بعضی جاها زبان "عبری" هم به چشم میخورد . بعد از چند ماه خوندن کتاب , تونستم به اون زبان مرموز کاملا مسلط بشم و بتونم بخونم و بنویسم . یادمه روز آخر که برای خوندن اون کاغذ به کتابخونه رفتم تا از کتاب کمک بگیرم , یه لیوان سنگی هم با خودم برده بودم . لیوان رو گذاشتم روی میز و شروع کردم به خوندن نوشته های کاغذ ... میز شروع کرد به لرزیدن و لیوانم روی زمین افتاد و شکست . من باترس به خوندن اون متن روی کاغذ ادامه دادم تا این که تکه خرده های لیوانم شروع کردن به تکون خوردن و تیکه بزرگه لیوانم بلند شد و توی هوا معلق موند . به خوندن متن ادامه میدادم تا اینکه تیکه بزرگه لیوانم شروع کرد به تراش خوردن و شکل خاصی گرفت . مثل انگشتری شد که دو تا انگشت واردش میشد . اون حلقه توی هوا برق میزد و و یهو افتاد توی دستم . منم جمله آخر روی کاغذ رو خوندم و چیزی و عکسی توی هوا ظاهر شد . که زیرش نوشته بود : بچرخان تا بچرخد . عکس از یه مکانی که خونه هایی شبیه به معماری خونه های چینی و مغول و معبد های هندی بود. من کاملا از رو غریزه اون حلقه رو دستم انداختم و به جز انشگت های اشاره و میانه , بقیه رو خم کردم و با دست راستم همون حالت رو گرفتم . دست چپم که حقله توش بود رو ثابت و دست راستم رو دایره ای چرخوندم و چرخوندم و به اون عکس نگاه کردم تا اینکه دروازه ای به همان مکان داخل عکس برام باز شد . من با تعجب وارد آن دروازه شدم . تا انجا بهت بگم که داخل اون معبد جادوگر هایی وجود داشتند که به محض ورود من به معبد من رو شناختن و من رو بردن پیش جادوگر اعظمشون ...
جادوگر اعظم اون ها , استیون استرنج که به دکتر استرنج معروف بود ...
- استرنج : خب اینجا رو نگاه کن ... که تو پسر استاد مارک هستی ... یا بهتره با یه اسم آشنا تر بهت بگم ... پسر استاد بهرام محمدی ...
راوی :
دیگر وصفی برای گفتن حال مرینت وجود ندارد . پسری که به دنبال آن آمده بود , خیلی قبل تر مرینت را یافته بود . خدایا ! اینجا چه خبر است ؟ من کیستم ؟ او کیست ؟ چه بلایی دارد سرمان می آید ؟ این ها جملاتی بود که هر لحظه روح مرینت را با خود درگیر میکرد ... همزمان با تعریف های برادرش , صحنه هایی که برای او اتفاق افتاده بود از جلوی چشمانش مانند پرده سینما میگذشت ... مهدیار , برادر او سخنش را قطع نکرد و ادامه داد
مهدیار :
درسته مرینت ... اتفاق دیدن صندوق مادر توی انبار کار من بود ... حرکت کردن تاکسی ها کار من بود ... تو دنبال من اومده بودی ... دنبال من اومدی !!! قافل از اینکه من زود تر تو رو زیر نظر داشتم ...
خب دوستان عزیز اینم از این پارت حالا فهمیدید که آدرین برادر مرینت نیست 😂😂 اما هنوز یه نسبتی با مرینت داره ... لایک و کامنت یادتون نره حتما این کار رو بکنید !