چشمان کاملاً بسته «۱»
*
سویشرتم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون؛ بارون پاییزی داره شهر رو غسل میده.
هنوز خیلی از خونه فاصله نگرفتم که صدای آلارم گوشیم در میاد، «لیا»، دوست دخترم، دوباره پیام داده:« سلام اِرِن، من روبروی کافه ام، لطفن سریعتر بیا.»
اگر در حالت عادی بود، بهش پیام میدادم که لطفاً رو اشتباه نوشته.
ولی بیخیال شدم، چون امشب اوضاع فرق داره.
لیا آدمی نیست که اهل عجله کردن باشه، اما از روی پیام هایی که امشب داره میده، میشه فهمید که نه تنها عجله داره، خیلی هم عصبی و ناراحته.
و همین باعث شده خیلی نگران باشم، نمیدونم چی باعث شده لیا بخواد من رو هر چه سریعتر ببینه. شاید بالأخره اون چیزی که ازش میترسیدم داره اتفاق میوفته: اون از من سیر شده و میخواد به این رابطه پایان بده.
البته، با توجه به ماجرا هایی که این اواخر بین ما اتفاق افتاده، این موضوع چیز عجیبی نیست؛ ما این چند وقت رو کلاً مشغول دعوا کردن سر مسائل بی اهمیت بودیم. معمولاً هم لیا دعوا رو شروع میکرد؛ رابطمون این چند وقت خیلی سرد شده بود.
ولی من لیا رو واقعاً دوست دارم. من عاشقشم. اون بهترین دختریه که توی عمرم دیدم. نمیخوام باهاش کات کنم. نباید همه چیز امشب، توی این بارون تموم بشه.
سر راهم به کافه، از گل فروشی یه دسته لیلیوم براش میخرم. میدونم این گل رو دوست داره.
با این گل میرم پیشش و بابت همه چیز ازش عذرخواهی میکنم، این رابطه رو امشب نجات میدم...
... میرسم به تقاطع خیابونی که کافه اون طرفشه.
لیا زیر طاق ساختمون واستاده تا خیس نشه.
توی چهره اش ترس و تردید موج میزنه؛ داره اطراف رو نگاه میکنه، از چیزی ترسیده؟
درست لحظه ای که پام رو از پیاده رو میزارم بیرون، یه ماشین شاسی بلند مشکی جلوی پای لیا ترمز میزنه.
دو نفر که ماسک زدن از صندلی عقبش پیاده میشن و لیا رو به زور میگیرن و میندازنش داخل ماشین.
لیا جیغ میزنه، اما اونا فوراً جلوی دهنش رو میگیرن.
من دستهٔ گل رو میندازم کنار و میدوم سمت ماشین، اما ماشین در کسری از ثانیه، در حالی که دریاچه ای از آب رو به اطراف میپاشه، گاز میده و دور میشه...
« تا بعد »