محکوم به عشق تو 💔😔 part 1

𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 · 1403/01/16 22:08 · خواندن 1 دقیقه

سلام ادامه مطلب 

 

 

مرینت: مثل همیشه استاد داشت ور ور میکرد ولی من اصلا حواسم نبود امروز بابام رفتارش خیلی عوض شده بود چرا مگه قراره اتفاقی بیوفته امروز یجوراییم دلم خیلی شور میزنه .....

بعد کلاس👇

الیا: مری حالت خوبه چرا آنقدر توی فکری چیزی شده ؟؟ 

مری: نه نه حالم خوبه هیچی نیست من برم دیگه خدا نگهدار 

الیا: باشه بای 

مرینت: توی راه خونه بودم که یهو یک ماشین مشکی جلوم ترمز زد خیلی ترسیدم چند قدم عقب رفتم یهو از ماشین دوتا پسر پیاده شدند یکیش موهاش آبی بود و یکی دیگه هم مشکی همین طوری داشتن جلو میومدن و منم عقب عقب میرفتم که خوردم به یکی وقتی که سرم رو برگردوندم یکی با یچیز سفت محکم زد توی سرم منم بی هوش شدم ......

 

3 ساعت بعد 👇

مرینت: چشمامو باز کردم که دیدم توی یک اتاق خیلی بزرگ استم .....

 

 

 

خوب تمام شد 

اگر خوش تون آمد توی کامنت ها بگید که ادامه بدم 

 

 

 

آنچه خواهید دید 👇

 

 

تو کی استی من کجام ؟؟؟ 

 

بابا تروخدا منو به این نده ؟؟؟؟ 

 

اینو بیندازید توی سرد خونه تا عقلش بیاد سر جاش 

 

 

لایک و کامنت فراموش نشه 

👋❤️👋❤️👋