انتقام 🔪 part 5

𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 · 1403/01/15 12:03 · خواندن 4 دقیقه

ادامه مطلب 

 

 

آدرین: بلاخره بعد کلی زحمت مرینت باور کرد که عاشقشم ولی اون بدبخت نمی دونه که من برای اون چی نقشه های کشیدم امروز دعوتش میکنم کافه و براش پیشنهاد ازدواج میدم میکنم که قبول میکنه آخه بی چاره مجبوره چون عاشقم شده 😈😈 

 

مرینت: آدرین امروز منو به یک کافه دعوت کرده منم رفتم حموم لباس مناسب پوشیدم موهامو دم اسبی بستم و یک آرایش دخترانه کردم  و از خاله خدا حافظی کردم و حرکت کردم به طرف کافه ..‌..

 

لباس مری 👆

وقتی که رسیدم کافه هیچ کی توی کافه نبود و کافه با گل های رز قرمز با بادکنک های قلبی قرمز تزئین شده بود  واقعا خیلی قشنگ بود توی بادکنک ها هم نوشته بود 

 

عاشقتم مرینت ❤️

یهو از پشت یکی منو در آغوش خود گرفت از بود ادکلنش فهمیدم آدرین است آروم توی گوشم زمزمه کرد 

 

آدرین: خوشت اومد ؟؟ 

مرینت: آره خیلی ولی چرا آنقدر زحمت کشیدی؟؟ 

آدرین: نه عشقم این که هیچ گاری نیست من برای ت میمیرم..

مرینت: انگشتمو گذاشتم رو لبش گفتم این حرفو نزن ..

آدرین: باشه هر چی پرنسسم بگه حالا بیا بشین ..

مرینت: ممنون عشقم ...

 

راوی 💓

آدرین با مری گرم صحبت شدند که آدرین از جاش بلند شد و جلو مری زانو زد گفت ...

مرینت: داشتم با آدرین حرف میزدم که آدرین از جاش بلند شد و جلو زانو گفت ...

آدرین: با من ازدواج میکنی ؟؟؟ 

مرینت: اشک توی چشمام حلقه زد جواب دادم ..

مرینت: بله ازدواج میکنم ...

آدرین: حلقه رو دست مری کردم از جام بلند شدم با دستام صورت مری را گرفتم لبامو گذاشتم روی لباش  لباش بوسیدم اونم دست خود را دور گردنم حلقه کرد آروم همراهیم میکرد بعد این که از هم جدا شدیم به چشمای آبی مری نگاه کردم دیدم پُر از عشق بود عشق که به زودی نمی شکست و منم همینو میخواستم دیدم که مری با تعجب به من زل زده پرسیدم چی شده ؟؟ 

مرینت: هیچی یدقه طرز نگاه کردنت به من عوض شد 

آدرین: نه عشقم هیچ وقتی طرز نگاه کردم به تو عوض نمی شه ...

مرینت: آدرین من خیلی میترسم اگر بابام قبول نکنه چی کار کنم اگر نظاره با تو ازدواج کنم چی ؟؟ 

آدرین: از هیچی نترس الان میریم به بابات میگیم که چقد عاشق همیم من مطمئنم که بابات عشق مارو قبول میکنه 

مرینت: اگر نکنه چی اگر نه بگه چی ؟؟؟ 

آدرین: یکم مثبت فکر کن بابات قبول میکنه ...

آدرین: ( توی زهنش) هه منم همین ترسو توی چشات میخواستم ترس از دست دادن عشقت درس شکستن قلبت ترس داغون شدنت ترس همه چیو و حالا من به هدف نزدیک تر شدم به هدفی که این همه سال منتظرش بودم .....

مرینت: آدرین آدرین آدرینننننننننن 

آدرین: هان ها چی شده کی مورده ؟؟؟ 

مرینت: تا حالا که هیچکی نمورده بریم واسه حرف زدن ..

آدرین : آره بریم ...

مرینت: سوار ماشین آدرین شدیم حرکت کردیم به طرف خونه توی راه از تر و استرس پوست لبام رو میخوردم که آدرین گفت ...

آدرین: عشقم میشه اون پوست بی چاره لبامو نخوری چون لبات خراب میشه ...

مرینت: باشه عشقم هر چی ت بگی ....

راوی 💓

آدرین و مرینت میرسن خونه مرینت اینا آدرین پیاده میشه ولی مرینت از ترس از جا خود جم نمی توره که آدرین میگه ....

آدرین: عشقم نمی خوای  پیاده شی ...

مرینت: ها الان پیاده میشم ... 

آدرین: دست مرینت را گرفتم و گفتم از هیچی نترس من با هاتم نمی زارم چیزیت بشه ...

مرینت: یک لبخند زدم گفتم باشه ...

مرینت: رفتیم توی خونه که خاله با تعجب به من آدرین نگاه کرد میخواست چیزه بگه که گفتم نه خاله الان باید به بابا توضع بدم بعد به شما بابا کجاس خاله هم به اتاق کار بابا اشاره  کرد منم سر تکون دادم و با آدرین رفتیم توی اتاق کار بابا ....

 

 

خوب تمام شد 

خدایی دستم شکست 

به زحمات نویسنده ارزش قائل شوید 

لایک و کامنت فراموش نشه 

❤️👋❤️👋❤️👋❤️👋