پری دریایی

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/01/14 01:54 · خواندن 3 دقیقه

تک پارتی 

 

در دهکدهٔ ساحلی کوچکی که مشرف به یک فانوس دریایی بود، ماهیگیر جوانی زندگی میکرد. 

او بسیار تنها بود. 

پدر و مادرش، مدت ها قبل مُرده بودند، هیچ فامیلی در کار نبود و همسر و فرزندی نیز نداشت. 

خودش آرزو میکرد که کاش این تنهایی، تنها مشکلش می‌بود. 

مردان جوان دهکده، همگی او را موضوع خنده، تمسخر و استهزاء خود قرار داده بودند؛ چرا که هم از همهٔ آنها فقیر تر بود _ درآمد ماهیگیر، بر خلاف دیگر جوانان روستا، مستقیماً به صید وابسته بود، بنابراین اگر شبی دست خالی از دریا بر میگشت، محتاج دلسوزی همسایگانش می‌شد _ و هم مجرد بود. 

تمامی آن مردان جوان، زن داشتند، اما هیچکس حاضر نمیشد به ماهیگیری فقیر و افسرده، دختری بدهد. 

بنابراین خیلی اوقات اگر ماهیگیر در جمع آنان اظهار نظری میکرد، فوراً مورد عنایت آن مردان واقع شده، و با عبارات تحقیر آمیزی نظیر:« حشر زده تو جمجه اش!» از او پذیرایی میشد. 

در نتیجه، این اواخر ماهیگیر شدیداً گوشه گیر، ساکت و تودار شده بود؛ و فقط در سکوتی سرد به ماهیگیری می‌پرداخت...  

 

... یک روز نه چندان گرم که به ماهیگیری رفته بود، نزدیک به ظهر، چیزی از دور در وسط دریا توجه او را جلب کرد. 

به آهستگی پارو زد؛ جنبشی آن وسط در حال وقوع بود و قطرات آب، به همه جا پاشیده میشد. 

قایق ماهیگیر از شدت امواج آن جوش و جنبش، تکان میخورد. ماهیگیر کمی نزدیک تر رفت... چیزی که دید چنان حیرت‌انگیز بود که او را وادار کرد سیلی ای به خود بزند تا ببیند خواب است یا نه. 

یک پری دریایی مو مشکی، با یک ببرکوسهٔ متوسط گلاویز شده بود. 

پری دریایی با مشت و ناخن هایش به کوسه ضربه میزد، اما ضربه هایش تأثیری نداشتند و کوسه درصدد بود دندان هایش را در شکم زیبای پری دریایی فرو کند. 

مرد ماهیگیر، شهامت خود را جمع کرد، زوبین زنگ زده‌ی کنار دستش را برداشت و قایق را کمی به معرکه نزدیک تر کرد، و وقتی که در موقعیت مناسبی قرار گرفت، زوبین را چند بار در پشت کوسه فرو کرد و بیرون آورد. 

ظرف چند ثانیه، کوسهٔ سوراخ سوراخ شده، آرام گرفت و رهسپار قعر دریا شد. 

ماهیگیر سپس دست پری دریایی را گرفت و او را _ که عجیب سبک بود _ به داخل قایق کشاند. 

پری دریایی، با صدای موسیقی گونه اش گفت:« ممنونم مرد مهربون، تو زندگی منو نجات دادی...» 

مرد ماهیگیر هم با صدای لرزان و تا حدودی شرمناک خود پاسخ داد:« خ... خ... خواهش میکنم...» 

پری دریایی، کمی زخمی شده بود، اما آن زخم ها هیچ از زیبایی اش کم نمی‌کردند: مو های سیاهش برق آفتاب را باز می‌تاباند، خطوط چهره اش به عروسک می‌مانست، پوستش به سفیدی برف بود، نوک سینه هایش سرخ و تیز و شاداب بود، و اندامش در نهایت ظرافت در کنار هم تجسم یافته بود. 

پری دریایی، که دستش را سایه بان چشم هایش کرده بود، خطاب به ماهیگیر گفت:« میشه لطفاً منو برگردونی به دریا؟ باید برگردم خونه.» 

اما ماهیگیر وسوسه شده بود. 

او لبخندی به پری دریایی زد و گفت:« بالاخره شانس بهم رو کرد! میتونم چند تا پسر خوشگل کاکل زری برای خودم از تو بکشم بیرون! حسابی باهات حال میکنم! بعد هم میفروشمت و کلی پول به جیب میزنم! اون پست فطرت های توی دهکده هم از این به بعد بهم احترام میزارن!» 

و شروع کرد به پارو زدن به سمت ساحل. 

پری دریایی گریه میکرد و از او میخواست که رهایش کند، اما ماهیگیر فقط میخندید و پارو میزد.

 

 

 

 

 

 

 

⁦◉